eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با ورود نجلاء به زندگیم، زندگی رنگ و بوی جدیدی به خود گرفت. چندروز بعد از آن خواب ،نامه ای که کیان برای مادرم نوشته بود را به مادرم رساندم. او هم به گوشه ای رفت و نامه را خواند. آنقدر اشک ریخت که دوباره در بیمارستان بستری شد. بار اول بخاطر بی کس شدن من حالش خراب شد و این بار برای کیانی که شاید زیاد دل خوشی از او نداشت. من هیچ وقت نفهمیدم که کیان مانند جلسه خواستگاری به مادرم چه گفت که مادرم برای او گریه میکرد ولی هرچه بود باعث شد مادرم تا آخر عمر به خوبی از او یاد کند. خانم جون بعد از شنیدن خبر شهادت کیان، سکته کرد و حس از پاهایش رخت بست و او را ویلچرنشین کرد. همه خانواده بعد از شنیدن خواسته کیان،نجلا را به عنوان فردی از خانواده پذیرفتند. حمیدآقا به گفته خودش تا اطلاع ثانوی در ایران ماندگار شد. دوسال با همه سختی ها و دلتنگی هایش و گریه های شبانه در فراق کیان گذشت زهرا با پافشاری های روهام به او جواب مثبت داد. نجلاء،دخترکم بسیار شیرین زبان شده بود. حمیدآقا با تلاش زیاد توانست برای او شناسنامه بگیرد. نام من به عنوان مادر و نام کیان به عنوان پدر در شناسنامه اش ثبت شد. هرچند که نجلاء بخاطر علاقه و وابستگی شدیدی که به حمیدآقا داشت او را بابا حمید صدا میزند و هرکاری میکردم به او عمو نمی‌‌گفت. با شیرین زبانی ها و دایی گفتنهایش عجیب در دل روهام جا باز کرده است. حالا او عزیزدل همه ی خانواده بود. امشب جشن عروسی تنها برادرم و زهرای عزیزم است. عصر نجلاء را پیش مادرم گذاشتم و خودم به آرایشگاه رفتم. شب که شد از آرایشگاه مستقیم به تالار رفتم . نجلا با مادرم به تالار آمده بود. تازه وارد سالن شده بودم که خوشحال به سمتم دوید _مامانی مامانی روی پا نشستم و آغوشم را برایش باز کردم _جون دل مامان ،چطوری خوشگلم. _مامانی چقد خوشجل شدی _الهی فدای شیرین زبونیت بشم مامانی.تو که خوردنی تر شدی ،یه لقمه چپت کنم آنقدر بوسش کردم که صدای خنده اش بلند شد _جیش کدم مامانی ،نتن،تولوخدا نتن مادرم با خنده به سمتمان آمد _نکن دخترم دلش درد گرفت. نجلاء را روی زمین گذاشتم. با آن لباس‌عروس، عروسکی اش، زیادی خوردنی شده بود. _من میلم پیش بابا حمید باتوام قهلم. وروجک به من اخم کرد و با دو از تالار بیرون دوید. با صدای بچه ها که فریاد میزدند عروس و داماد رسیدند به سمت درب سالن رفتم. برادر عزیزم که در تمام سالهای زندگی در کنارم بود، در لباس دامادی زیادی دلبر شده بود. زهرای عزیزم هم با آن آرایش ملیح بسیار چشمگیر و دلنشین شده بود. هردو که کنار سفره عقد نشستند با لبخند به آنها چشم دوختم. با صدای زهرا که میخواست برای بارسوم جواب بله را بدهد حواسم را به زهرا دادم. _با اجازه حضرت مهدی عج و با اجازه پدر و مادرم و روح برادر شهیدم ،بله صدای کل کشیدن و دست زدن که بلند شد، چشمم به کیان افتاد که کت و شلواری سفید به تن کرده بود و کنار زهرا ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد. تا خواستم اولین قدم را به سمتش بردارم لب زد _دوستت دارم.حمید بابای خوبیه و هم... با صدای خنده نجلا،یک لحظه به درب ورودی نگاه کردم ودوباره سرم را برگرداندم ولی دیگر کیان را ندیدم. اولین قطره اشکم که جاری شد،منم مثل خودش لب زدم _منم دوستت دارم کیانم،خدانگهدار پایان فصل دوم ساعت ۲۳:۱۷ ۲/۱۲/۱۳۹۹ &ادامه دارد...