☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_پنجم
کمی که گذشت پیرمردی سالخورده وارد شد.
چشمم به تابوت مردم که افتاد اشک هایش جاری شد
_قدم شابة لما رأيتك وصفعتك على صدرك جاء ابني لينام وطلب مني ترك نجلاء لك فقال لك رجولية جدا. (پاشو جوان!وقتی که دیدمت ودست رد به سینه ات زدم،پسرم آمد به خوابم !التماسم کرد نجلا رو به تو بسپارم.میگفت خیلی مردی.پاشو پسر من سرپرستی نوه ام رو به تو و خانمت میدهم.)
پا به پای پیرمرد برای عشقم اشک ریختم.نمیفهمیدم پیرمرد به کیانم چه می گوید ،ترسیده بودم.از دست دادن نجلا برایم دردناک بود به کیان قول داده بودم مواظبش باشم.
_أشكرك على التضحية بجانيت من أجل شعب بلدي(ممنونم که جانت را فدای مردم کشور من کردی)
پیرمرد که برخواست،با چشمانی هراسان نگاهم را بین او و آقا حمید چرخاندم!
_ابنتي اترك لك نجلاء. بسبب زوجك الذي مات . (دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت)
نگاه گیجم را به سمت حمیدآقا سوق دادم
_میگه دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت.
اینبار اشک شوق بود که از چشمانم بارید
_قول میدهم تا زنده ام مواظبش باشم
حمیدآقا رو به پیر مرد کرد
_أعدك بالعناية به بينما أنا على قيد الحياة
پیرمرد نگاهی به من کرد و لبخندی بر لب نشاند وسرش را تکان داد و مرا با نجلای عزیزم و کیانم تنها گذشت.
****
در تمام زمان پرواز نگاهم به تابوت بسته شده بود.
تا ایران اشک ریختم .
هنوز هم باورم نمیشد کیان من درون آن تابوت باشد.
از راه رفتن با شوق به عشق دیدنش راهی کربلا شده بودم
و حالا در راه برگشت مسیر برگشتش را با اشک چشمانم آب میزدم.
.
ادامه دارد...