eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نماز صبحم را کنار جسم بی جان کیانم خواندم. بعد از نماز کنارش نشستم و با دست محاسنش را مرتب کردم _نمازت قبول باشه عزیزم .خیلی وقته پشت سرت نماز نخوندم عشقم.آخرین بار یادم نمیاد کی بوده،آرزوش دیگه تا ابد به دلم می مونه. میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی برسه تو بی جان دراز کشیده باشی و من کنارت نماز بخونم. کیانم امروز همون روزیه که قراربود برگردیم. بی معرفت درسته قراربود باهم برگردیم ولی قرارنبود جسمت رو توی تابوت بزارم و باخودم به ایران برگردانم. عزیزم یه چیزی میگم، بهم نخندیا! من از تنها برگشتن میترسم. تو بگو چطوری به خاله بگم ،چطوری به زهرا بگم . زهرا قراربود ازدواج کنه قراربود تو بشی برادرزن روهام ! چقدر سخت میشه از امروز زندگی بدون تو ،کاش بمیرم و به ایران نرسم. اشکهایم روی صورتش چکید.با دست آنها را پاک کردم و صورت سردش را بوسه باران کردم. با صدای در به آن سمت نگاه کردم. حمیدآقا با نجلا وارد شد _روژان خانم باید در مورد نجلاء قبل برگشت صحبت کنیم. نگاهم که روی صورتش چرخید با دیدن لب و لوچه ی آویزانش لبخند به لبم آمد . نق نق میکرد و خودش را خم کرده بود تا به آغوش من برسد. بغلش کردم _سلام فندقم،سلام عزیزدلم ،ببخشید که با دیدن بابایی تو رو یادم رفت.میدونی بابایی خیلی دوست داره. به سمت تابوت رفتم و صورت خندان کیان را نشانش دادم _ب..ا ب....با محکم لپش را بو سیدم _من فدای بابا گفتنت بچم فسقل جونم حمیدآقا صدایش را کمی صاف کرد ،به سمتش چرخیدم روژان خانم یه چیزی هست که شما باید بدونید _بفرمایید ،اتفاق دیگه ای افتاده _نه اصلا نگران نشید.واقعیتش کیان قبل از شهادتش با پدربزرگ نجلا صحبت کرده بود ولی اون مخالفت کرده بود و گفته بود میخواد یادگار پسرش رو خودش بزرگ کنه با ترس نجلا را بیشتر به خودم چسباندم _من این اجازه رو نمیدم .کیان خواسته مواظبش باشم ،نمیزارم کسی اونو از من بگیره حمیدآقا سریع دو دستش را بالا آورد _صبر کنید من نمیخوام نجلا رو بگیرم ازتون _پس چی؟ _راستش پدربزرگش الان اینجاست میخواد با خودتون صحبت کنه .با اجازه اتون میگم بیاد داخل _ن...ه _آخه چرا؟ _ممکنه نجلا رو بخواد _من هستم نگران نباشید من اجازه نمیدم کسی نجلا رو ازتون بگیره، در حالی که به سمت در می رفت با صدای آهسته تر و پر بغضی نجوا کرد _کیان لحظه آخر شما رو به من سپرده .من ناامیدش نمی کنم در برابر چشمان متعجب من بیرون رفت. &ادامه دارد...