#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_شصت_چهارم
سمانه سری به عالمت تایید تکان داد.
ــ خب ،فعال شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید.
ــ دایی محمد هم هستن البته
کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم
خبر دارید،از خانوادم کال تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا الزمه گفته
بشه.
انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت:
ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری
کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با عالقه انتخابش کردم
***
ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این
وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید
من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طوالنی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها
زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید االن نتونم درست
توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که
بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم
ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر
باشه،حاال چه مسئله کار یا چیز دیگه ای
کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش
نشست.
ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم
اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم
سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت:
ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته
میمونن
ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم
ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما
دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک
سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم
ــ یعنی عقد هم..
ــ نه نه منظورم عروسی بود
کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما
حرفی نزد.
ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم
ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این
وسط اتفاقی براتون بیفته
ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بالخره این وسط من و دایی میدونم
کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون
باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه
کمیل آرام خندید و گفت:
ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟
سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
ــ چشمتون روشن
ــ بریم داخل؟
ــ بله
هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند.
محمد اقا گفت:
ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم
سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین
انداخت وگفت:
ــ هر چی خانوادم بگن
اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت:
ــ باباجان جواب تو مهمه
سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با
خنده گفت:
ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟
سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس
می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با
تعجب سرش را پرخاند:
ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید
سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.
پارت_هشتاد_و_پنج
پالک_پنهان
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود
کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش
رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر
نبود.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
روبه روی دانشگاه ایستاده بود .با دیدنش ناخوداگاه ابروهایم بالا پرید این تیپ رسمی و آقا منشانه از فرزادی که من دیده بودم بعید بود.
به سمتش رفتم
_سلام.
_سلام خانوم ،بفرمایید
درب سمت شاگرد را برایم باز کرد و در حالی که کمی خم شده بود لبخندی زد
_بفرمایید
در حالی که سعی میکردم نشان ندهم که از رفتارش متعجب شده ام سوار شدم .
در رابست ،خودش نیز سوارشد و به راه افتاد
_روژان جان شما جایی مدنظرت هست برای نهار بریم
_الان؟خیلی زود نیست؟
_خب اره دیگه الان.به نظرم بریم جایی که هم کمی اختلاط کنیم و هم نهار بخوریم.خب حالا بفرمایید کجا بریم که بتونیم هردو کار رو انجام بدیم
_نمیدونم .هرجا خودتون صلاح میدونید
_اوکی.من که جای خاصی رو نمیشناسم ولی از دوستانم تعریف یه رستوران ایتالیایی رو خیلی شنیده ام .پس میریم اونجا.ایرادی که نداره؟
_نه خواهش میکنم هرطور راحتید
بعد از حرف فرزاد ،سکوت در ماشین حکم فرما شد.
هردو طی قراری نانوشته تا رسیدن به مقصد سکوت را حفظ کردیم.
دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کردیم و پشت یک میز دونفره نشستیم.
کوله ام را روی میز گذاشتم .
فرزاد کتش را درآورد و پشت صندلی نشست
_امتحان چطور بود؟
_خوب بود.شما چه خبر؟ خاله چطوره؟
_منم خوبم .مامان هم خوبه.خیلی سلام رسوند
_سلامت باشند
حرفی برای گفتن نداشتم ،ترجیح میدادم فقط شنونده باشم.
فرزاد وقتی دید من بحثی را شروع نمیکنم ،گفت:
_روژان جان نمیدونم خبر دارید یا نه.من واسه مدت کوتاهی اومدم ایران،قصد دارم چندماه آینده برگردم فرانسه
_نمیدونستم .به سلامتی .
_میتونم یه سوال بپرسم ازتون
_بله بفرمایید
_شما چرا انقدر خودتون رو پوشوندید؟
_منظورتون پوششمه؟
_بله.چرا باید اینقدر خودتون رو اذیت کنید تو این گرما ،این پوشش ،سخت نیست؟
_ولی من این پوشش رو خودم انتخاب کردم و اصلا سختم نیست.
_ولی اینجوری خودتون رو هم سطح خانمهای بیست سال پیش کردید!!!
با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم
_یعنی چی؟
_ببینید الان خانمها دیگه این مدلی لباس نمیپوشندو شاید بهتره بگم خیلی محدود هستن خانمایی که زیبایی هاشون رو می پوشونند.به نظرم اونا اعتماد به نفس ندارند چون اگه اعتماد به نفس داشتند و باور داشتن که زیبان دیگه انقدر خودشون رو مخفی نمیکردند.من معتقدم اونا خیلی از لحاظ سطح فکری پایین هستن.
_منظورتون اینه ادمهایی که حجاب دارند افراد کوته فکر و بی سوادی هستند و دخترانی که آزادانه لباس می پوشند دارای سطح فکری بالا هستند.
_بله دقیقا نظرم همینه و میدونم شما چندماهه این پوشش رو انتخاب کردید.روژان جان این پوشش در سطح تو نیست عزیزم.
_چی در سطح منه ؟اگه پوششم رو مثل دختران فرانسوی که با اونها ارتباط داشتید، کنم ،میشم یه دختر روشن فکر با کمالات!
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
کمیل که فهمید روهام قصد دارد تا جو سنگین را عوض کند
هردو شروع به کلکل کردن سر غذای مورد علاقه شان کردند و هربار تیکه ای به شوخی بار هم میکردند .
زهرا سرش را به گوشم نزدیک کرد
_اصلا به آقا روهام نمیومد انقدر شوخ طبع باشن.
نمیدانم چرا حس میکردم واقعا بین این دونفر حسی وجود داره که اونا رو سمت هم جذب میکنه.
به رویش لبخندی واقعی پاشیدم
_هنوز اولشه بزار یک مدت بمونه اینجا اون موقع میفهمی عجب هیولاییه!!@@
در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا صدای خنده اش بالا نرود،نجوا کرد
_از دست تو
با شوخی هائ کمیل و روهام برای مدتی نگرانی هایم را به فراموشی سپردم
با صدای زنگ موبایل کیان،همه نگاهها معطوف او شد
_الو،سلام .اومدم داداش چند لحظه صبر کن.فعلا
آهسته گفت
_ببخشید اومدن دنبالم من دیگه باید برم
اشک به چشمانم دوید .
طاقت دوری از او برایم بسیار سخت بود.
پربغض گفتم
_الان ساکت رو میارم
قبل از اینکه حرفی بزند سریع به سمت اتاقش رفتم.
اشکم چکید ،با دستی لرزان به سمت ساکش رفتم.
شدت گریه ام باعث شده بود توان ایستادنم را از دست بدهم.
دوزانو کنار ساک نشستم و گریه کردم دو دستی دهانم را چسبیده بودم تا کسی صدای گریه ام را نشنود.
تقه ای به در خورد و در باز شد
بوی عطر سرد و دلنشینش زودتر از خودش اعلام حضور کرد
_روژان جان
با چشمانی که مطمئن بودم از گریه سرخ شده است ،به او نگاه کردم
نزدیکم آمد دستم را گرفت و کمک کرد تا به ایستم
_خانومم ببین چه بلایی سر چشمای خوشگلت آوردی .بی انصاف نمیگی من لحظه آخر این چشما رو میبینم باید تا آخر این چهل روز این چشمها جلو چشمم باشه.پشت سر مسافر گریه کردن شگون نداره ها ،اینم من باید بهت بگم کوچولو
لبهایم کش آمد .او میدانست که چگونه قلبم را آرام کند و لبخند به لبم بیاورد.
_بخند عزیزم .بزار لبخندت یادم بمونه .این چهل روز هم زود تموم میشه تازه من هرروز بهت زنگ میزنم.قولم رو یادم نمیره عزیزم.
بیا بریم عزیزم داداشتو که میشناسی الان یه حرفی پشت سرمون میزنه و آبرو واسمون نمیزاره.
بلند زدم زیر خنده .
مشت آرامی به بازوش زدم
_هیچم اینطور نیست .
_فدای خنده ات.مواظب خودت باش عزیزم نزار دل نگرونت بمونم.نشنوم در نبود من غصه خوردیا تا چشم روهم بزاری برگشتم
_چشم.تو هم مواظب خودت باش .
_به روی دو دیده منت خانوم خانوما
ساکش را برداشت و باهم از اتاق خارج شدیم.
تا روهام میخواست دهانش را باز کند .کیان سریع دست روی دهاگش گذاشت
_مرگ من تو هیچی نگو .
نمیدانم در گوش روهام چه گفت که روهام زد زیر خنده
_مواظب خودت باش رفیق.زود برگرد
کیان با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد و سوار ماشین دوستش شد
کاسه آب را پشت سرش پاشیدم تا به سلامت برگردد.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
_عزیزدلم، من نگرانتم ،بگو چیکار کنم حالت خوب بشه؟
_میدونی چی حال من حیرون رو خوب میکنه ؟
اینکه بدونم کیانم کجاست.
هرموقع پیداش کردید من حالم خوب میشه تا اون موقع منو به حال خودم رها کنید لطفا
کمیل که تا آن لحظه سکوت کرده بود نزدیکتر آمد
_زنداداش،حق با روهام هستش،ما همه نگرانتونیم.مامان و بابا ،من و زهرا ،روهام و عموسهراب و مادرت....
_تنها کسی رو که مطمئنم، بیشتر نگران حرف مردم و عقایدشه و نه من، مامانمه!
داداش کمیل چرا هیچ کدومتون درک نمیکنید من چه حالی دارم؟من نگران کیانم،معلوم نیست چه بلایی سرش اومده،معلوم نیست غذا خورده یا نه؟سردشه یانه؟اونوقت شما صف کشیدید تو اتاق من که ببینید خوبم یا نه؟
با التماس و گریه ادامه دادم
_تروخدا کاری به کارم نداشته باشید فقط یه خبر واسم بیارید.لطفا برید بیرون می خوام تنها باشم.
کیان و روهام بی سرو صدا راه آمده را برگشتند.
بیراهن کیان را از روی تخت برداشتم و به سینه چسباندم و با دلتنگی بو کشیدم و زار زدمروزها پشت سر هم میگذشتند و خبری از کیان نمیشد.
کم کم زمزمه هایی به گوشم می رسید که میگفتند کیان را شهید مفقودالاثر اعلام کنند.
با شنیدن این خبر ها روز به روز بیشتر بهم میریختم .
ولی ته دلم هنوز امید داشتم به برگشت کیان!
در بین الحرمین ایستاده بودم.
کیان با لبخند از حرم حضرت عباس ع خارج شد و به سمتم آمد.
باهم به کناری رفتیم.
کیان چهار زانو نشست و به کنارش اشاره کرد تا بنشینم ولی من رفتم و روبه روی او نشستم و با عشق به چشمانش زل زدم
_میدونی من عاشق این چشاتم کیانم؟
دستانش را زد زیر چانه اش و لبخندزد
_نه به اندازه من خانوم من.
خندیدم
_روژانم میدونی که خیلی دوستت دارم .
_اره میدونم وظیفته
از همان لبخندهای نمکینش که دلم را به یغما میبرد،زد
_یه حرفی هست که باید بهت بگم ولی ..
_خب؟
چشمانش از نگاهم کنده شد .مردمک چشمانش رقصان شده بود .نگران لب زدم
_اتفاقی افتاده عزیزم؟
دستم را گرفت و همانطور که با حلقه دستم بازی میکرد چشم دوخت به او!
_باید برم سفر
ناراحت لب زدم
_بدون من؟
سرتکان داد
_زود برمیگردی؟
نجواکنان گفت
هرچی خدا بخواد
ترس به جانم افتاد
_نگو که میخوای بری سوریه
سکوت کرد .
اشکم روی گونه چکید .باورم نمیشد دوباره قصد رفتن کرده باشد
با صدایی که از بغض میلرزید لب زد
_خانومم.منو ببین...
نگاه بارانی ام را به حرم دوختم
کنار گوشم نجوا کرد
_میدونی صاحر این حرمی که بهش چشم دوختی غیرتمندبوده.هرلحظه ممکنه به مزار خواهرشون جسارت بشه.من باید مرده باشم که غیرتم اجازه بده به عمه امام زمانم عج جسارت بشه.
جان کیان بیا بدقلقی نکن و بزار با آرامش برم.
از صاحب حرم خجالت کشیدم و سرم را به زیر انداختم
_باشه برو !
با ذوق وصف ناپذیری بوسه ای روی دستم نشاند
_من فدات بشم ،بیا یه قرار بزاریم دوهفته دیگه میلاد عمه سادات هستش ،قرارمون همین جا، باشه زندگی ؟
_باشه عزیزم ،هرجا بگی میام
نگاهی به ساعتش کرد و برخواست
_پاشو عشقم وقت رفتن شده.
دستش را به سمتم دراز کرد.
دستش را گرفتم و مقابلش ایستادم.
_بریم؟
شرمنده سرش را پایین انداخت
_شما برو عزیزم ،من باید برم جایی صدام میزنند.
همانطور که میخندید عقب عقب می رفت .
به سمتش که دویدم محو شد و همه جا را تاریکی فرا گرفت.
وحشت زده از خواب پریدم.
عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.
&ادامه دارد...