☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نونزدهم
وارد فضای مطبوع کافی شاپ شدم.
با چشم دورتا دور سالن را نگاه کردم، بجز یکی دونفر کس دیگری نبود .
انگار صبح ها برعکس عصر مشتری زیادی به آنجا نمیآمد.دوباره چشم گردانم و بالاخره دیدمش.
آقای مرادی دوست کیان پشت میز نشسته بود.
چادرم را مرتب کردم و به سمتش رفتم
_سلام .وقتتون بخیر
با دیدنم سریع برخواست و با خوش رویی پاسخ داد.
_سلام خانم شمس، خیلی خوش اومدید؟کیان جان چطوره،؟خوبه ان شاءالله؟
هروقت کسی مرا با نام خانوادگی شمس صدا میزند،به وجد میآیم.
تعلق داشتن به کیان مرا به اوج آسمانها میبرد.
_ممنونم ،کیان جان هم خوبه،خیلی سلام رسوند خدمتتون.
_آقا کیان تاج سر ما و مایه افتخار ماست.بفرمائید من درخدمتتونم هر امری دارید؟
- بزرگوارید!غرض از مزاحمت من میخواستم یه میز تو طبقه بالا رزرو کنم و سفارش کیک بدم برای تولد برادرم.
در واقع میخوام اینجا واسش تولد بگیرم.
_به به چقدر عالی ! ما در خدمتتونیم. واسه تزیین بچه ها هستن،میگم براتون طبقه بالا رو تزیین کنند .
شما مدل کیکتون رو بفرمایید من میگم بچه ها سفارش بدهند
_ممنون از لطفتون فقط لطفا میزتون یک قسمت دنج باشه تا بقیه مشتری هاتون اذیت نشن!
_خواهش میکنم .طبقه بالا کامل در اختیار
شماست .مشتری دیگه ای بالا نمیاد.
_نه آقای مرادی!برای ما فقط یک میز نگهدارید کفایت میکنه
-آقا کیان بیشتر از این ها به گردن من حق داره ، نگران نباشید
_ممنون از لطفتون .پس با اجازه اتون ما ساعت پنج اینجا هستیم.
_قدمتون سر چشم.به دلاور سلام برسونید.
با شنیدن لفظ دلاور لبخندم عمق میگیرد. الحق که کیانم دلاوریست برای خودش!
بعد ازگفتن مدل کیک و سفارش چند دسر ، از کافی شاپ بیرون میزنم.
باید کم و کسری ها را خودم تهیه کنم.
با ذوق و شوقی وافر به سمت مرکز خرید مورد نظر به راه می افتم.
&ادامه دارد...