eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از حرف های حمیدآقا و خواب کیان بوی جدایی به مشامم می رسید. جدایی که نزدیک دوماه بود طول کشیده بود و انگار میخواست به سالها و قرن ها بکشد. میترسیدم!می ترسیدم از جدایی،از سالهایی که شاید بدون کیان بگذرد. با خوابی که کیان قبل از سفردیده بود دیگر امیدی به دیدارش نداشتم. گریه می کردم و زیر لب شعری را زمزمه میکرد _دلم گریه میخواد کجاست شونه هات کجا رفتی ای حس آرامشم میخوام این شبایی که بارانی ام با آرامش دستات آروم بشم با دوری کناراومدن ساده نیست بزار مثل سایه کنارت باشم گریه ام اوج گرفت .روهام به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید _چرا گریه میکنی فدات شم؟ _داداشی کیان من کجاست؟فکر کنم از من دل بریده که دیگه خبری ازش نیست.من نتونستم به زندگی پایبندش کنم .دوماه گذشته و خبری ازش نیست تا امشب امیدداشتم به برگشتش ولی دیگه امیدی ندارم .داداشی. منو برگردون به خونم ،حداقل اونجا هنوز بوی عطرش رو میتونم حس کنم. روزی هزاربار میتونم تک تک پیراهناش رو به آغوش بکشم.اشتباه کردم اومدم دنبالش اون اگه دلش با من بود خودش برمی گشت _هیچ کس نمیتونست به اندازه کیان تو رو دوست داشته باشه.اون یه عاشق بود پس فکرنکن تو نتونستی اونو پایبندش کنی.آروم باش عزیزم ،برمیگردیم ،تو فقط آروم باش. مدتی در آغوش برادرم اشک ریختم تا کمی آرام شدم. صدای حمیدآقا باعث شد که از آغوش روهام بیرون بیایم _باید حرکت کنیم ،تا دو ساعت دیگه به بغداد میرسیم دوستانم اونجا منتظرمان هستند. دوباره همگی به راه افتادیم . نزدیکی های بغداد بودیم که متوجه سه تا داعشی شدیم. اسلحه خودشان را به سمت ما گرفته بودند. من و زهرا از ترس به هم چسبیده بودیم . من زیر لب اشهد میخواندم. _ارفع يديك(دستانتان را ببرید بالا) اول از همه زهرا دستانش را بالا برد،من هم به تبعیت از او دستانم را بالا بردم _ضع أسلحتك جانبا(اسلحه هاتون رو بزارید زمین) صابر و حمیدآقا و روهام اسلحه هایشان را بر دوش نگه داشته بودند.حمیدآقا با اشاره چشم با صابر صحبت میکرد. _ألا تسمع؟ سريع!(مگه نمیشنوی ؟سریع!) اول روهام و بعد صابر و حمید آقا اسلحه هایشان را روی زمین گذاشتند یکی از آنها به من و زهرا نزدیک شد. نگاه کثیفش روی هردو ما می چرخید. در آخر به من نزدیک تر شد. صدای فریاد حمیدآقا بلند شد _المس شرفي ، سأقتلك بنفسي. ابتعد عنهم(دستت به ناموس من بخورد،خودم میکشمت. از اون ها فاصله بگیر) مرد قهقهه کنان دستش را به سمت صورتم دراز کرد. سرم را که عقب کشیدم ،به صورتم سیلی محکمی زد.صدای فریاد روهام اشکم را درآورد. _روژا......ن _سآخذه معي لجهاد الزواج(او را برای جهاد نکاح با خود میبرم) قهقهه کنان دورم چرخی زد _جمال جنود داعش يسعدهم ويصبحون أكثر حرصًا على أن يكونوا معها ، لكن أولاً سأعتبرها خادمتي.(زیبایی اوسربازان داعش را وجد می آورد و برای بودن با او مشتاقتر میشوند اما اول خودم او را به عنوان کنیزم برمی دارم) با دست به حمیدآقا اشاره کرد _ليس هناك ما يمكنك فعله (تو هیچ کاری نمیتونی کنی ) دستش که به سمت چادرم رفت،حمیدآقا با یک حرکت او را سمت خود کشید و سپر خود کرد. اسلحه مرد را گرفت _گفتم دستت به ناموس من بخوره میکشمت. با یک تیر او را به درک واصل کرد. صابر هم چند ضربه رزمی اسلحه را از دست دو داعشی دیگر انداخت و حمیدآقا با تیر انها را کشت. حمیدآقا و صابر با عجله جنازه ها را به سمت خرابه درهمان نزدیکی بردند. جنازه ها که از مقابل چشمانم کنار رفتند،به خودم آمدم. نگاهم را به زهرا دوختم که روی زمین نشسته بود و به زمین چشم دوخته بود.روهام کنارش نشست _زهرا جان ،منو ببین صورت زهرا به سمت خودش چرخاند _ببین عزیزم تموم شد ،تا من هستم نترس باشه فدات شم. صدای گریه زهرا که بلند شد روهامدست دور شانه اش حلقه کرد تا بتواند آرامش کند. نگاه از آنها گرفتم و کمی از آنها دور شدم. نگاهم را به آسمان دوختم. دروغ چرا به زهرا حسودیم شد.مردی کنارش بود که عاشقانه دوستش داشت ولی من چه؟آواره شدم بودم بخاطر مردی که عاشقش بودم. &ادامه دارد... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁