🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهلم
فائزه بعد از نماز حالش خوب شده بودو شوخی میکرد و گاهی هم با حلما سرو کله میزد.
علی هم مشغول بازی با عقیل شده بود.
یک ساعتی که گذشت ، کیان تماس گرفت
_جانم
_سلام.قبول باشه،عزیزم بیا بیرون بریم.
_از شما هم همینطور چشم الان میام.
گوشی را داخل کیفم انداختم و رو به جمع کردم
_از آشنایی و مصاحبت با شما خیلی خوش حال شدم.حتما خونه ما هم تشریف بیارید
فائزه با خنده گفت:
_از فردا که همسرت میره ماموریت خودم میام پیشت نگران نباش. تو هم بیا خونه ما، خوش حال میشیم ببینیمت. در خونه همه ما به روت بازه عزیزم!
قدرشناسانه به او و بقیه چشم دوختم
_ممنون از محبتتون چشم حتما.با اجازه.شبتون بخیر.
باهمه خدا حافظی کردم و از مسجد خارج شدم.
با چشم دنبال کیان گشتم.
کنار حوض با چندتا از دوستانش مشغول حرف زدن بود ومی خندید .
تا چشمش به من افتاد، با دوستانش خداحافظی کرد و به سمتم آمد.
_سلام عزیزم ،خوش گذشت؟
_سلام.بله خیلی خوب بود!
_با خانمای دوستام آشنا شدی ؟
_بله با خانم حاج آقا خدا شناس،خانم مهندس رضایی،خانم دکتر محبی و همسر شهید....
هرچه فکر کردم فامیلش را به یاد نیاوردم
کیان با تعجب گفت:
_خانم شهید احمدی هم اومده بودند؟
_اگه منظورت به مامان علی کوچولوئه ،آره اومده بودند.
_اره .من و سید احمد نزدیک به ده سال باهم دوست بودیم.
اون از من زودتر به سوریه اعزام شد ،منم میخواستم همون موقع برم ولی بخاطر دانشگاه نشد.
کیان سکوت کرد و من حرفی نزدم تا با خودش کنار بیاید.
ماشین را یک خیابان بالاتر پارک کرده بودیم.
تا رسیدن به ماشین سکوت کرد.
به ماشین که رسیدیم.
به آن تکیه زد و به آسمان چشم دوخت.
_من و حاج علی و سید باهم عهد کرده بودیم،هر کدوممون که زودتر شهید شد،دست اون دوتای دیگه رو هم بگیره.سید آدم بد قولی نبود ولی میترسم منو یادش بره.
دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت.
ولی با همان دوجمله اش هراس به جانم افتاد.
دروغ چرا؟به خودم لرزیدم از عهدی که باهم بسته بودند.
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁