eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 ظهر شده بود و صدای خنده های روهام در خانه پیچیده بود. هرموقع روهام به خانم جون می رسید همچون پسران شش ساله شیطنت میکرد و همه را به خنده وا میداشت.دل و دماغ این را نداشتم که مثل همیشه من هم پای شیطنتهایش شوم. نگرانی از فرداهای بدون کیان حسم را پرانده بود. صدای زدن چندتقه به در به گوشم رسید. _بفرمایید؟ در اتاق باز شد و روهام خندان به داخل اتاق سرک کشید _سلام بر دردونه روهام فقط او میتوانست در هر حالی، لبخند را مهمان لبهایم کند. _سلام داداشی روهام در را بست و با چندقدم خودش را به من رساند و کنارم روی تخت نشست و با دست موهایم را نوازش کرد _شنیدم خدا زده پس سر یه بنده خدایی و قراره بیاد خواستگاری خندیدم، او ادامه دارد _میگم روژان از الان دلم به حالش میسوزه .طفلک چه گناهی به درگاه خدا کرده که عاشق تو شده نیشگون ریزی از بازوی عضلانی اش گرفتم .به جای اینکه دردش بیاد زد زیر خنده _اخه جوجه تو چقدر زور داری که نیشگون میگیری .آدم احساس میکنه مورچه قلقلکش میده هردو باهم زدیم زیر خنده _خوشگله نمیخوای به من بگی این خواستگار محترمت کیه؟چیکاره اس؟چرا مامان انقدر شاکیه رابطه من و روهام فراتر از یک رابطه خواهر برادری بود. روهام در هرلحظه یک نقش را برایم بازی میکرد. موقع شیطنت هایم دوستم میشدوقتی به کمک نیاز داشتم مثل یک پدر پشت دخترش در می آمدو من به او تکیه میزدم. وقتی احساساتی و یا بیمار میشدم مثل یک مادر کنارم می ماند و از من پرسناری میکرد و وقتی دنبال یک گوش شنوا بودم تا از رازهایم بگو او مثل یک خواهر به حرفهایم گوش میداد. خوب به یاد دارم اولین باری که یک پسر در دوران نوجوانیم به من پیشنهاد دوستی داد با ترس و لرز برای روهام تعریف کردم و او از همجنس های خودش گفت .از نامردی هایشان .گفت که دختر برای انها مثل یک اسباب بازی می ماند که وقتی خسته شوند کنارش میزنند .او گفت که من برایش ارزشمندم و تا وقتی کسی لیاقتش را پیدا نکند اجازه نمیدهد کسی به من نزدیک شود.روهام عاقلترین و عزیزترین فرد زندگیم است آنقدر دوستش دارم که حتی وقتی کنارمم هست دلتنگش میشوم.دلم به بودنش قرص است.هیچ وقت فکر نمیکردم کسی پیدا شود که اندازه روهام دوستش داشته باشد و حالا کیان آمده بود و باعث شده بود قلبم را بین هردوی انها تقسیم کنم. با تکان دادن دست روهام در مقابل چشمانم از فکر بیرون آمدم _هان؟ _به پا غرق نشی عزیزمن خندیدم _من قربون خنده ات.حالا بگو ببینم به کی یه ساعته که فکر میکردی که تو فکر بودی؟ _به تو چشمانش گرد شد _به من اشک به چشمانم دوید _به این فکر میکردم ، خوبه که هستی داداشی.به قدیما فکر میکردم به روزهایی که تو همیشه کنارم بودی .تو همیشه به جای مامان ، بابا ،دوست و حتی خواهر هوامو داشتیمن خیلی خوشبختم که تو رو دارم داداشی.تو روخدا هیچ وقت تنهام نزار نمیدانم چرا انقدر لوس شده بودم ،اشکهایم جاری شد.روهام مرا به آغوش کشید _روهام فدای اشکات بشه خوشگل من.تو همه کس منی مگه میشه تنهات بزارم و هوات رو نداشته باشم. من همیشه کنارتم حتی وقتی که ازدواج کنی .حالا به داداشی بگو این اقا کیه _استاد دانشگاهمه _چه خوب .دوسش داری گونه هایم رنگ گرفت . _اوهوم _چی شد که عاشقش شدی _یادته بهت گفتم واسمون یه استاد جدید اومده.ایشون منظورم بود اسمش کیان شمس هستش .خیلی مقید و مذهبیه .تو چشم دخترا زل نمیزنه .با خانم ها با احترام حرف میزنه.خیلی با شخصیت و با کلاسه.اصلا شبیه اون مذهبیایی که تصور میکردم نیست و اینکه تازه از سوریه روهام باذوق پرید وسط حرفم _مدافع حرمه؟ لبخند به لب آوردم _اره _پس خیلی مرد و بامروته _اره فکرکنم _ببین عزیزم.از تعریفای تو مشخصه که خیلی آدم درست و حسابیه و من میتونم راحت دست گلمو بهش بسپارم ولی عزیزم تو میتونی با این آدم زندگی کنی؟سختت نیست که اون خیلی مقیده.دوروز دیگه خجالت نمیکشی باهاش بیای مهمونیای فامیل.خودت میدونی مهمونیای ما بیشتر مختلطه با این مشکلی نداره. _من خیلی قبولش دارم هم خودش رو و هم اعتقاداتش رو ولی اون رو نمیدونم. _خب پس شماره اش رو بده به من.بقیه اش رو بسپار به من _آخه _دیگه آخه نداره دردونه . گوشی را از روی میز برداشتم وشماره کیان را به روهام دادم. &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به میز نگاهی انداختم همه چیز آماده بود . کیان با لبخند وارد آشپزخانه شد _به به عجب میز صبحانه ای _بشین آقا کیان پشت میز نشست ،یک فنجان چای به همراه یک برش کیک مقابلش گذاشتم _بفرمایید آقا _دست شما دردنکنه.روژان باورت نمیشه اگه بگم چقدر دلم برای کیکات تنگ شده بود.این بار که خواستم برم یادت باشه برام کیک بپزی، ببرم چنگال از دستم افتاد با چشمانی متعجب نگاهش کردم آهسته لب زدم _مگه قراره دوباره بری؟ او هم متعجب شده بود ،فنجانش را روی میز گذاشت _مگه قراربود نرم؟ من من کنان و ناراحت گفتم _فکر میکردم حالا که دیدی این شغل خطرناکه میزاریش کنار و برمیگردی به همون دانشگاه با لبخند نگاهم کرد و دستش را روی دستم گذاشت _عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد دیدن یارگرچه شیرین است، نیست عاشق کسی که خودبین است حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد روژان جانم عمر ما آدمها دست اوستا کریمه .تا اون نخواد تا لیاقت پیدا نکنم هیچ اتفاقی نمیفته .یعنی تو مردت رو اینقدر ترسو میدونی که با اولین ضربه از دشمن جا بزنه و بی خیال حفاظت از کشورش شده،اره؟منو چجوری شناختی خانوم خانوما.عزیزم فعلا که تا یک ماه باید کنارت بمونم و اینکه محل کارم همینجاست پس نگرانی نداره .خیالت راحت . خیالم راحت نبود ولی حرف‌های منطقی کیان کمی آرامم کرد.لبخندی زدم. صبحانه که صرف شد مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم. کیان در سالن نشسته بود و کتاب میخواند. با صدای ضربه ای که به در خورد سریع چادر پوشیدم . کیان هم در را باز کرد _یاالله از اتاق بیرون آمدم _سلام داداش کمیل خوش اومدی _ممنونم ،زنداداش یک امروز آقاتون رو به ما قرض بده .قول میدم شب صحیح و سالم تحویلش بدم هرچند الان هم چندان سالم نیست کیان نگاهی به من و بعد به کمیل انداخت _اون وقت منو کجا میخوای ببری ؟ _جای بدی نمیریم .با روهام میخوایم بریم بیرون شهر گفتیم بیایم تو پیرمرد رو هم ببریم به زور جلو خنده ام را گرفتم تا به لفظ پیرمرد نخندم. کیان با مشت ضربه آرامی به شکم کیان زد _پیرمرد خودتی .تو مگه کار نداری کمیل خندید _از دنیا عقبیا برادر من .تا آخر هفته پرواز ندارم ،خیالت راحت. _من نمیدونم تو چطور کاپیتانی هستی که همش رو زمینی . _داداش در عوض شما بیشتر تو آسمونا سیر میکنی به جرو بحثشان خندیدم _به نظرم کیان جان بهتره شما بری لباس عوض کنی و با جناب کاپیتان تشریف ببری بیرون به سمتم چرخید _چشم خانوم شما امر بفرمایید . کیان به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند. _داداش بیا داخل بشین تا کیان جان بیاد کمیل در حالی که به سمت مبل میرفت ،گفت _زنداداش قولتون یادتون نره .تا یادم نرفته روهام گفت واسه اونم فسنجون بپزید وگرنه لوتون میده. _چشمم روشن چه باج بگیر هم شدید .آدم دوتا داداش مثل شما داشته باشه نیاز به دشمن نداره .بهشون ابلاغ کنید چشم حتما. برشی از کیک و یک فنجان چایی برای کمیل بردم _بفرمایید. _دستت درد نکنه زنداداش . روی مبل روبه رویی کمیل نشستم.کیک را که خورد با لبخندگفت _میگم زنداداش بقیه کیک رو بزار تو فریزر من جمعه پرواز دادم با خودم ببرم اونجا بخورم _الکی دلتو صابون نزن اون کیک منه با شنیدن صدای کیان به سمت او چرخیدم کمیل با خنده گفت _فالگوش ایستادن کار خوبی نیستا.حسود یک تیکه کیک رو هم از من دریغ میکنی. در حالی که بر میخواستم رو به کمیل کردم _پنج شنبه کیک میپزم ببر با خودت . رو به کیان کردم _آقا شما چرا لباس گرم نپوشیدی آخه؟پاییز هواش حساب و کتاب نداره خدا ناکرده سرما میخوری یا زخمت عفونت میکنه باید خودتو گرم نگه داری.لطفا بیا ژاکتت رو بپوش ،شال و کلاهم بردار _چشم خانوم چشم. بالاخره بعد از نیم ساعت کیان همراه کمیل از خانه خارج شد . من ماندم و کارهایی که باید تا شب به اتمام می رساندم &ادامه دارد...