☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .
همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
با دستی لرزان گوشی را گرفتم و به گوشم نزدیک کردم
_روژانم
باورم نمیشد که صدای کیان را میشنوم.
با صدایی که از بغض میلرزید لب زدم
_سلام
کمیل دست زهرا را گرفت و باهم از اتاق خارج شدند.
توجهم را به صدای مرد زندگیم دادم
_سلام قربونت بشم .خوبی عزیزم
با گریه گفتم
_الان که صداتو شنیدم خوبم.تو خوبی؟
_اره عزیزدلم منم خوبم.شنیدم مواظب عشقم نبودی خانومم
با گریه گفتم
_فکر میکردم تنهام گذاشتی ،فکر میکردم بی معرفت شدی .چرا جواب تماسام رو نمیدادی هان؟
صدای او هم میلرزید
_ببخشم دردت به جونم.گوشیمو گم کرده بودم ،حالمم
یکهو سکوت کرد،باترس گفتم
_حالت چی؟
_هیچی خانومم ،هیچی
_دلت میاد بهم دروغ بگی
_نه.نگرانم نباش عزیزم الان خوبم .اون موقع من تو محل انفجار بودم یک تیکه فلز پهلوم رو برید .
با شنیدن اتفاقی که براش افتاده بود به یاد خوابم افتادم و بلند زدم زیر گریه.
کمیل و زهرا نگران وارد اتاق شدند انگار که پشت در منتظرم ایستاده بودند.
زهرا منو به آغوش کشید .کمیل هم گوشی را برداشت و با کیان حرف زد
_نه داداش خوبن ،شما نگران نباش .جان من زودتر بیا که این خانومت ماروکشت
انقدر نگران تو بود.به جان تو که نه ولی به جان زنم انقدر کیان کیان کرد که ما هم نگرانت شدیم وگرنه ماکه میدونستیم تو بادمجون بمی عزیز برادر
گریه ام قطع شده بود و با تعجب به کمیل نگاه کردم .
نمیدانم کیان به او چه گفت که صدای خنده اش بلند شد و با صدای خنده او روهام هم وارد اتاق شد .
روبه من کرد
_با کی حرف میزنه نیشش بازه
لبخندی زدم
_کیان
تصنعی اخمی کرد و گوشی را از دست کمیل بیرون کشید
_کیان شانست بخونه که نبینمت وگرنه تیکه بزرگه گوشته.خواهرمو نصف جون کردی .شانس آوردی به مامانم نگفتم وگرنه باید خودتو از الان شهید محسوب می کردی.
روهام نگاهش را چشمانم دوخت و حرفش را ادامه داد
_از همین لحظه نه حق داری با روژان حرف بزنی و نه حق داری ببینیش
با عصبانیت بلند شدم که خود را ترسیده نشان داد
_ای واااای ماده ببر الان بهم حمله میکنه
با اخم گفتم
_بقیه حرفت رو نزدی
_داداش خلاصه اینکه تا فردا که برسی حق نداری ببینیش.
صدای خنده کمیل به خوا برخواست.روهام به او چشم غره ای رفت و رو به من کرد.
_تا فردا هم حق نداری بهش زنگ بزنی چون این گوشی بدبخت مال منه نه خانوم جنابعالی که زنگ زدی دل میدی قلوه میگیری منم یک ساعته دارم دنبال گوشی میگردم.
نمیدانم کیان در جوابش چه گفت که خندید
_نوکرتم داداش.حالا با یه خداحافظی خوشحالم کن .کاری داری به خودش زنگ بزن جان روهام.
فدام بشی بای.
در برابر چشمان از حدقه درآمده من تماس را قطع کرد و خیلی ریلکس گوشی را به داخل جیبش انداخت...
&ادامه دارد...