eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟ صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت: ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،االن انتخابات نزدیکه،باید دغدغه تک تک ما انتخابات باشه ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه تخریب نامزد ها . صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ. ــ نمیدونم چی بگم سمانه،االن که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم ــ حاال بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد . سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد: ــ سالم،خسته نباشیــ سالم خواهرم،بفرمایید سمانه روی صندلی نشست و گفت؛ ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید! ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید ــ بله حتما ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا ــ پوسترا چی هستن؟ ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه ــ خیلی ممنون ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید مداحی هستند،یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم ،که گوش بدید سمانه با تعجب پرسید: ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم،به نظرتون برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنر وcd نیست؟؟ ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده. ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت: ــ براتون میفرستم ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم ــ بله بفرمایید سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت و از دفتر خارج شد. با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند. ــ کی آماده میشن؟؟ ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید ــ خیلی ممنون از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🌿 ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق 114 *** مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصال میدونی من یه چیز مهمیو تا االن بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که اشکهایم بر روی گونه ام جاری شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم . در محوطه دانشگاه ,روی نیمکت نشستم اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم . نمیخواستم بیشتر از این شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند. بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم. سوار ماشین زیبا شدم . مهسا نگاهی به من انداخت و گفت: _چه عجب خانوم یک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟ _اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید نیست شما برید منم میرم خونه! زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت: _چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بیرون رفتن کنسله. _بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح میدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که علافتون کردم مهسا گوشی را گرفت و گفت: _فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بیا حداقل برسونیمت خونه _نه میخوام یکم تنها باشم ممنونم بچه ها فعلا _مواظب خودت باش .خداحافظ زیبا هم لبخندی زد و گفت: _اگه کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ _باشه.ممنون.خداحافظ. از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پیاده رو به راه افتادم. نمیدانستم کجا میروم فقط دلم رفتن میخواست. نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ریختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش. هرچند بار اولی نبود که از این قشر حرف شنیده بودم ولی حرفهای استاد بار اولی بود که میشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود. همانطور که قدم میزدم صدای اذان مغرب به گوش رسید . صدا از فاصله بسیار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم. خودم را روبه روی مسجدی یافتم. دو دل بودم وارد شوم یا نه؟ نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل همیشه بود . روسری که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود. با این وضع میترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب میل داخل رفتن داشت . به داخل حیاط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط حیاط خودنمایی میکرد و مردهایی که مشغول وضو گرفتن بودن. کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهایش را درون آب قراردهد. صدای حی علی الصلاه که به گوشم رسید به یاد خانجون افتادم . او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذاری!! با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بیرون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عجیب مرا یاد خانجون می انداخت. در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت: _سلام عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟ _سلام.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا _چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم _اخه.... _اخه نداره عزیزمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه. با خجالت گفتم: _من وضو ندارم.شما بفرمایید _بیا باهم میریم وضو میگیریم . لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم . همه آماده نماز بودند. تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدانستم چگونه باید نماز بخوانم . خانمی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت: _دخترم تا حالا نمازجماعت خوندی؟ با خجالت لبم را زیر دندان کشیدم وگفتم: _نه _باشه عزیزم.من الان واست توضیح میدم اصلا نگرانی نداره! _ممنونم خانم. _اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟ _من اسمم روژانه _چه اسم زیبایی.مثل خودت. بعد از توضیحات مریم خانم ,چادر سفیدی پوشیدم و به نماز ایستادم. حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود.. شاید به نظر مسخره بیاید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس میکردم.عجب حس آرامشی را به وجودم تزریق کرد.
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 فقط یک ساعت فرصت داشتیم تا آماده شویم و خودمان را به امام زاده برسانیم. تا پایم را داخل خانه گذاشتم با اهل خانواده روبه رو شدم که آماده نشسته و منتظر من بودند .مادرم با عصبانیت غر زد _من نمیفهمم این همه عجله واسه چیه؟روژان برو لباستو آماده کردم بپوش کمی هم به خودت برس .آدم رغبت نمیکنه بهت نگاه کنه. روهام با خنده دستش را دور شانه مادرم حلقه کرد _اره والا .مامان جونم همه که مثل شما دلبر نمیشن .حرص نخور صورتت چروک میشه عزیزدلم پدرم از روی مبل بلند شد و به سمتمان آمد .گوش روهام را گرفت _دیگه نبینم دور و بر عشق من بپلکی .ایشون فقط عزیز دل بنده هستند شما هم خیلی .... دیگر نایستادم تا به شوخی های روهام و بابا گوش بدهم با عجله وارد اتاقم شدم. مادر برایم یک مانتو مجلسی سفید با روسری سفید رنگ آماده کرده بود. سریع مانتو شلوارم را با انها عوض کردم .روسری را طبق معمول لبنانی روی سرم فیکس کردم .برای آنکه مادرم کمتر غر بزند آرایش ملایمی هم کردم و بعد از برداشتن کیف و کفش سفید جدیدم از اتاق خارج شدم. _من حاضرم میتونیم بریم. حمیده خانم در حالی که اسپند دود میکرد به سمتم آمد و اسپند دور سرم چرخاند _چشم بد ازت دور باشه خوشگلم ،هزار الله و اکبر مثل ماه شدی. پدر و روهام با تحسین نگاهم میکردند .مادر چشمانش بارانی شده بود .لبخندی به رویم زد و زودتر از همه از خانه خارج شد . به دنبال خانم جان رفتیم . نیم ساعت مانده بود به اذان ظهر که به امام زاده صالح رسیدیم . روهام زودتر از همه متوجه خانواده کیان شد و انها را به ما نشان داد .به طرفشان نگاهی انداختم .عمو و کمیل کت و شلوار مشکی شیکی با پیراهن سفید پوشیده بودند .خاله روسری فیروزه ای زیبایی به سر کرده بود که به زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. زهرا هم روسری یاسی رنگی به سر کرده بود و مثل همیشه زیبا بود و در آخر چشمم به کیانم افتاد .مردی که حاضر بودم برایش جان دهم.مرد زیبای من کت و شلوار شیری رنگی با پیراهن سفید پوشیده بود. او و مردان خانواده اش بر خلاف خانواده من کروات نزده بودند.بعد از سلام و احوال پرسی و قربان صدقه رفتن های خاله گوشه ای از امام زاده نشستیم. با اشاره خاله به سمتش رفتم . چادر سفیدی به روی سرم انداخت و دست گل زیبای نرگس را که، زهرا خریده بود را به دستم داد و مرا کنار کیان نشاند &ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... :فاء_دال و غین_میم 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود... بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی رو گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد: یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: اینجوری بیشتر میچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد. چقدر خوب بود که ارمیا بود... ارمیا: چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: خب چرا!خیلی سخته! آیه: پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ احسان گفت: دلم براتون تنگ شده بود. محسن شکلکی در آورد و گفت: واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟ میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟ احسان دستی بر موهایش کشید: نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم. مهدی گله کرد: ما هم به تو نیاز داشتیم. احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد: چی شده؟ مهدی نگاه از احسان گرفت: روزای بدی داشتیم. احسان پرسید: داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟ مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد: دیگه هیچی خوب نمیشه. بعد از جایش بلند شد و گفت: بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات حرف بزنن. احسان بلند شد و گفت: نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره. رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست: به هدفت رسیدی؟ احسان گفت: اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود. صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت: نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟ میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید. احسان گفت: تو رو خدا بگید چی شده! رها استکان چایش را در دست گرفت. به رسم ٱیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود. رها: چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
1_1347900320.mp3
1.86M
🌷 🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه صفاتی دارند ؟ 🔸اصحاب برای امام عصر "علیه السلام" تکیه گاه و پشتوانه هستند .. 💚 °•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314