☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاهم
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .با گیجی تماس رو برقرارکردم
_کیه؟
صدای خنده به گوشم رسید عصبانی گفتم:
_مگه نمیشنوی؟
_سلام روژان جون
صدا چقدر برایم آشنا بود .
ذهنم شروع کرد به پردازش کردن صدا .
با شناختن صدای زهرا خواب از سرم پرید
_سلام زهراجون .ببخشید خواب بودم
_کاملا مشخص بود.یه جوری گفتی کیه ،احساس کردم اومدم درخونتون.
خندیدم و گفتم
_شرمنده تا ویندوزم بیاد بالا طول میکشه.خوبی خانوم
_قربونت خداروشکر سعی میکنم خوب باشم
_خدانکنه گلم.خانواده خوبن .از استاد شمس خبر دارید.رسیدن؟
_خوبن ممنونم سلام میرسونند .کیان یک ساعت پیش زنگ زد گفت ان شاءالله فردا میرن و ممکنه نتونه زود به زود تماس بگیره.
_ان شاءالله به سلامتی میرن و بر میگردن
_ان شاءالله.روژان جون مامان فردا میخواد آش پشت پا بزنه .زنگ زدم شخصا ازت دعوت کنم با مادربزرگ مهربونت تشریف بیارید.
_مهمونی دارید؟
_مهمونی به اون شکل مرسوم نه.خاله ها و دختر خاله هام میان واسه کمک .آش رو میدیم در خونه همسایه ها.تو مهمون ویژه منی
_من مزاحمتون نمیشم جمعتون زیادی خودمونیه
_مگه تو غریبه ای دختر خوب .فردا میای یا با کمیل بیام دنبالت
_فدای مهربونیت چشم میام .
_عزیزمی.من برم مامان صدام میکنه .فردا صبح بیا منتظرتم
_چشم .برو عزیزم .روز خوش
_میبوسمت خدانگهدار
با شنیدن خبر جدید از کیان دلم بی قرارشد.
به حیاط رفتم و لبه حوض نشستم و به حرکت ماهی ها چشم دوختم و در خاطرات دوران کودکیم غرق شدم .
آن روزها دخترکی بودم سربه هوا که همراه با روهام در این حیاط هیاهو به پا میکردم و آقا بزرگ همیشه هوای مرا داشت و سوگلی میخواند و خانم جون همیشه هوای روهام را داشت و او را تاج سرش میخواند.
چه روزهای شیرینی بود دوران کودکی ،بدون دغدغه ونگرانی از آینده پیش رو.
با صدای خانم جون از خاطرات کودکی به بیرون پرتاب شدم .
خانم جون با لیوان شربت به سمتم آمد
_بیا بخور عزیزم .واست شربت بهارنارنج درست کردم.کمتر به مشکلات فکر کن
_ممنون خانجونم.راستش به دوران کودکی فکرمیکردم .خانجون یادته هربار من و روهام تو این خونه باهم دعوا میکردیم شما میگفتی آتیش پاره تاج سرمو اذیت نکن
_اخه آقابزرگت تو رو روی سرش جا میداد.سوگلی این خونه بودی .حساب تو از کل خانواده سوا بود ازبس شیرین زبون بودی .
_واسه همین روهام رو بیشتر دوست داشتید ناراحت بودید عشقتون رو با من تقصیم کرده بودید
خانم جون با شنیدن لفظ عشق خندید و گفت
_از دست تو .طفلک روهام غریب می موند اگه منم تو رو تحویل میگرفتم .نمیخواستم بچم به دلش بیاد
_یه جوری میگید بچم انگار دوسالش بود
_الهی فداش بشم.چقدر دلم براش تنگ شده
اشک از گوشه چشم خانم جون روی گونه اش چکید .سریع با دست اشکش رو گرفتم و گفتم:
_الهی من فداتون بشم اخه اون اورانگوتان ارزشش رو داره که بخاطرش اشک میریزید
_اینجوری نگو به پسرم .حتما سرش شلوغه که یادی از من نمیکنه
_بی خود کرده سرش شلوغه الان زنگ میزنم بیاد
سریع با روهام تماس گرفتم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاهم
نیمه های شب بود که تهران رسیدیم .برای اینکه خانواده ها نگرانمان نباشند به آنها در مورد روز برگشت چیزی نگفتیم .
سکوت عمارت را فرا گرفته بود.کیان بخاطر اینکه اهالی عمارت از خواب بیدار نشوند.ماشین را همان جلو در پارک کرد .
چمدان را برداشت و باهم آهسته و بدون کمترین سرو صدایی به سمت ساختمان خودمان رفتیم.
آنقدر خسته بودم که به یاد ندارم کی لباسهایم را عوض کردم و کی روی تخت زیر پتو خزیده بودم.
نزدیکی های طلوع آفتاب بود که از خواب پریدم .از ترس قضا شدن نمازم با عجله برخواستم وقبل از رفتن به سرویس بهداشتی کیان را از خواب بیدار کردم.
نماز صبحم را که مثل همیشه به کیان اقتداکرده بودم،خواندم.سجاده را جمع کردم و با شتاب به سمت تخت هجوم بردم
صدای خنده کیان بلندشد
_قبول باشه خانومم.چه عجله ای داری واسه خواب
_نماز شماهم قبول باشه .جان روژان بزار بخوابم که خیلی خوابم میاد
_باشه عزیزم برو بخواب .من میرم تو حیاط کمی قدم بزنم .چیزی نمیخوای واست بخرم
در حالی که داشتم بی هوش میشدم آهسته لب زدم
_خوش بگذره
صدای پر از مهربانی و آرامش کیان مرا از خواب بیدار کرد
_خانومم نمیخوای بیدار بشی ؟پاشو عزیزم صبحونه رو آماده کردم
پلک هایم را باز کردم و چشم دوختم به او که لبه تخت نشسته بود.
_سلام.ببخشید فکر کنم خیلی خوابیدم
_نوش جان عزیزم
به حرفش خندیدم
دست و صورتم را آبی زدم و به آشپزخانه رفتم.
کیان میز صبحانه را چیده بود .بوی نان تازه در فضا پیچیده بود و عجیب احساس گشنگی میکردم
باذوق دستانم را بهم کوبیدم
_الهی فدات بشم مهربونم.میدونی از کی نون تازه نخوردم
با لبخند روبه رویم نشست
_خدانکنه عزیزترینم.از الان لازمه شما اراده کنی من هرروز صبح به عشق تو میرم نون میخرم
_گفته بودم عاشق همین مهربونیاتم
_هندونه هاش خیلی بزرگه عزیزم
زدم زیر خنده .
_خانوم یک فنجون چایی دست همسر گلت نمیدی؟
با لبخند قوری را برداشتم و دوفنجان چای ریختم.فنجان را مقابلش گذاشتم
_تقدیم به همسرجان
_ممنونم.
_لا قابل
هردو مشغول خوردن صبحانه شدیم.گه گاهی لقمه ای به سمتم میگرفت که با اشتها میخوردم.
مهربانی های کیان فراتر از انتظارات من بود .او برای من نماد یک مرد مذهبی عاشق بود.کسی که در رفتار با همسرش شاید کمی همچون مولایمان امیر المومنین حضرت علی ع بود.چیزی که شاید بعضی از مذهبی ها به آن توجهی نکنند .
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_پنجاهم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه
با دو استکان چای به لیمو به استقبالش
آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه
خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و
گفت:
_نه خیلی!
آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه
و دستت درد میگیره!
ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری
بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت
میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم
شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم،
همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب
به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و
بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر
میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟
مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن
میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم
کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی
دوخت:
_اون روز قول داده بودم
که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار
صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم
مرد باشم برای خودم و بچهم، اما تو
قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت
خیس اشکمو نامحرم نبینه!
نگفته بودی صدای گریهمو کسی
نشنوه...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻