eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 زهرا دستم را گرفت و گفت : _بیا بریم تو اتاقم کمی باهم صحبتای دخترونه کنیم .تا یک ساعت دیگه دخترای فامیل میان، وقت نمیشه صحبت کنیم _باشه عزیزم بریم. باهم از روی مبل بلند برخواستیم تا به اتاق زهرا برویم که خاله ثریا گفت: _زهرا جان ببین بیرون کسی چیزی لازم نداره؟ _چشم مامان جون . زهرا رو به من کرد و گفت: _تا تو بری تو اتاقم، منم اومدم.طبقه بالا سمت چپ _باشه برو زهرا به حیاط رفت و من هم با آرامش پله ها را بالا رفتم . سمت چپ دوتا اتاق قرارداشت ،نمیدانستم کدام اتاق زهراست . در اتاق اول را باز کرده و وارد شدم. چشمم افتاد به قاب عکس بزرگی از کیان که روبه روی در قرارداشت. در اتاق بوی عطرهمیشگی او پیچیده بود و من با تمام وجود عطرش را نفس کشیدم تا روزهایی که دلتنگشم با یادآوری بوی عطرش به آرامش برسم . به دور تا دور اتاقش نگاهی انداختم ،دکوراسیون اتاقش سفید و سیاه بود. یک دیوار، کاملا مشکی بود . با گچ سفید رویش شعری را خوشنویسی کرده بود هرچه دقت کردم نتوانستم شعر را بخوانم . پایین نوشته هم امضا زده بود و نوشته بود کیان! چشمم به دیوار مقابلش خورد سفید رنگ بود و روی آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ خوشنویسی، زیر همه انها امضا و اسم کیان خودنمایی میکرد. میخواستم به سمت پنجره اتاقش بروم تا به بیرون نگاهی بیاندازم که چشمم به یک برگه خوشنویسی افتاد که روی میزتحریرش قرارداشت‌. بی اراده به سمتش رفتم و شعر را خواندم ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو زیر شعر دوباره امضا زده بود و تاریخ و ساعت نوشته بود وقتی به تاریخ و زمانش دقت کردم ،متوجه شدم این شعر را بعد آخرین دیدارمان نوشته است.از خوشی اینکه ممکن است مخاطب این شعر من باشم دلم بی قراری اش را آغاز کرد . اشک روی گونه ام جاری شد .بیشتر از قبل دلتنگش شدم به قاب عکسش زل زدم و گفتم _من دیگه تحمل این عشق یک طرفه رو ندارم کیان.کاش بودی تا همین الان بهت میگفتم که چقدر عاشقتم و دوریت داره منو به جنون میرسونه .کاش تو هم عاشقم بودی .کاش واقعا مخاطب این شعر من می بودم _من عشق رو تو چشمای داداشم دیدم با شنیدن صدای زهرا با ترس و دلهره به سمتش برگشتم.سریع اشکهایم را پاک کردم ،با خجالت و سربه زیر گفتم _ببخشید حواسم نبود اومدی. _بله میدونم حواستون پیش داداش بنده بود گونه هایم سریع رنگ عوض کرد . دلم میخواست از خجالت زمین دهان بازکند و مرا درخود فرو ببرد آبرویم رفته بود و دست دلم برای زهرا بازشده بود. زهرا خندید و گفت: _حالا چرا انقدر رنگ به رنگ میشی دختر خوب‌. _من..... راستش من..... _نمیخواد عشقتو انکار کنی من خیلی وقته برق عشق رو علاوه بر چشم تو ،توی چشم کیان هم دیدم.تا قبل رفتنش امید داشتم که عشق تو باعث بشه که قید رفتن رو بزنه ولی نشد. به سمت میز تحریر رفت و کاغذ خوشنویسی را برداشت ،درحالی که بغض کرده بود گفت: _همیشه وقتی شعری رو مینوشت به من نشون میداد .اون روزی که این شعر رو مینوشت من تو اتاقش بودم .بهم گفت وسایلش رو بزارم تو ساکش و برای این سفر طولانی آماده اش کنم. بهش گفتم _داداشی نمیشه نری خندیدوگفت عزیزم چندبار در موردش حرف بزنیم.من نمیتونم از اعتقادم بگذرم _از عشقت چی ؟از اون میتونی بگذری انگار خشکش زده بود باور نمیکرد پیش من رسوا شده باشه. دست از نوشتن برداشت و با چشمانی مبهوت به من نگاه میکرد.یکهو دست و پاش رو گم کرد و نگاهش از نگاهم فراری شد &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند روزی بود که کیان عجیب و غریب رفتار میکرد . بارها دیده بودم که تلفنی آهسته در حیاط با کسی حرف میزند . و در جواب سوالم که با چه کسی این همه مدت حرف میزند ،با خنده میگفت _عزیزم کاری بود به وقتش بهت میگم میدانستم که اهل دروغ نیست ولی بازهم نگران بودم. بالاخره وقتش رسید و کیان بایک جعبه شیرینی به خانه آمد _سلام بر خانم خونه با لبخند به پیشوازش رفتم _سلام آقای خونه ،خداقوت _ممنون عزیزم .خانومی چادر سرت کن بریم خونه ما _چشم ،نمیخوای بگی این شیرینی به چه مناسبته ؟ _بریم اونجا میگم بهتون لباس پوشیده ای به تن کردم و بعد از پوشیدن چادر رنگی ام با هم به ساختمان پدرش رفتیم کیان یاالله گفت و وارد شد . همه خانواده حضور داشتند.باهمه احوال پرسی کردیم .کیان شیرینی را به زهرا داد تا درون ظرفی بچیند و بیاورد کنار کیان روی مبل نشستم. پدرجان با لبخند روبه من کرد _خوبی دخترم؟این کیان که اذیتت نمیکنه؟اگه اذیت میکنه بگو گوشاش رو بکشم صدای خنده همه بلند شد با لبخند نگاهی به کیان کردم _فعلا که اذیت نمیکنه ولی اگه اذیتم کردچشم به خودتون میگم زهرا با ظرف شیرینی و سینی چای به ما ملحق شد و بعد از تعارف کردن شیرینی و چایی کنار کمیل نشست کمیل رو به کیان کرد _داداش خبریه ؟شیرینی که میگه خبریه کمیل لبخندی زد . _اره خبر خوبیه. خاله با ذوق گفت _خب مادر جان بگو چه خبری شده .نکنه قراره من مادربزرگ بشم ،اره کیان؟ از خجالت سربه زیر انداختم . کیان که متوجه خجالت کشیدن من شده بود بدون اینکه این بحث را کش بدهد دستم را گرفت _من تو سپاه قدس پذیرفته شدم به یکباره سکوت و بهت همه جا را فرا گرفت .با شتاب سرم را بالا آوردم و با گیجی به کیان چشم دوختم _چیی؟ پدرجان زیر لب لااله الاالله ای گفت . کمیل که انگار از این خبر همانند کیان خوشحال شده بود با شادی گفت _خوش به حالت داداش .فرمانده ات حاج قاسم شده دیگه کیان هم با لبخند جوابش را داد _اره .کلا به عشق حاج قاسم اونجو اسم نوشتم. نگاهی به دیگران انداختم نگران بودند و من دلیلش را نمیفهمیدم .با تعجب پرسیدم _یعنی از این به بعد پاسدار محسوب میشی؟ _اره با لبخند گفتم _خب اینکه خیلی خوبه زهرا با نگرانی گفت _پاسدار بودن خوبه ولی سپاه قدس فرق میکنه . ادامه دارد...