eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت. به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند.تا رسیدن به اتاق امیرعلی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت،امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد: ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟ ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟ ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون ــ اخه ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو با صدای عصبی غرید: ــ نه نمیفهمی این حالشو واال این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ،که تا آخر هفته سمانه را از اسنجا بیرون ببرد ،حاال به هر صورتی،فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود. امیرعلی انقدر خیره کمیل بود که متوجه خروج او نشد ،با صدای بسته شدن در به خودش آمد. از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که کمیل در شرایط بدی است،مخصوصا اینکه به سمانه هم عالقه داشت،امروزانقدر حالش بد بود ،که به جای اینکه خانم حسنی بگوید،سمانه می گفت،و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود. هیچوقت یادش نمی رفت،آن چند روز را که سمیه خانم کمیل رامجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود،با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش. سریع به سمت تلفن رفت و باهماهمنگی ها ی زیاد،بالخره توانست حکم دستگیری رویا صادقی را تا عصر آماده کند کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت. با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت: ــ سالم،رضایی رو آوردیم،االن اتاق بازجوییه ــ سالم،چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید! ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده ــ آره ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد. کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند، پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست،رویا سرش را باال آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد. ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و االن تنها زندگی میکنید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ درست گفتم؟؟ رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟ ــ م .. من ندیدم کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. ــ این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛ ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خانم جون در حیاط زیر درخت سیب قالیچه ای پهن کرده بود تا مثل همیشه زیر آسمان شب به مناجات با خالق خویش بپردازد. خانم جون همیشه معتقدست نماز شب و نماز صبح را باید زیر آسمان همراه با ستاره ها خواند. او میگوید وقتی محل نماز با صفاست انسان هم عرفانی تر و عاشقانه تر نمازش را میخواند. قامت نمازم را بستم و با آرامش با خدای خود راز و نیاز کردم . در حالی که حسی همچون پرواز پروانه ها در وجودم لبریز شده بود به کیان اندیشیدم. کیانی که هم دنیایم را رنگی کرد و هم آخرتم را روشنتر. بارها به خود اعتراف کردم که اگر کیانی وجود نداشت من تا اخر عمر در جهالت خود باقی می ماندم. خوب است که در باتلاق زندگی کسی را پیدا کنی که دستت را بگیرد و تو را از لجنزار بیرون بکشد. کیان شمس برای من بیش از یک استاد بود .او برای من منجی ای بود که دستم را گرفت و در مسیر رهایی از گنداب های مدرن مرا عاشق خود ساخت, هرچند خود متوجه نشد که چه بر دل من گذشت روزها و ثانیه هایی که کنارش بودم. با صدای خانم جان از فکر درآمدم _قبول باشه دخترم _از شماهم قبول باشه.خانجون میشه واسه منم دعا کنید؟ _واسه تو یا واسه اونی که دلتو برده؟؟!!! گونه هایم دوباره رنگ خجالت به خود گرفت _برای هردو خانجون _ان شاءالله عاقبت بخیر میشی عزیزم .خیلی دلم میخواد این کیان معروف رو ببینم . _هرموقع رفتم برای خداحافظی حتما بهتون اطلاع میدم باهم بریم. _منتظرمی مونم _خانجون من برم آماده بشم بابا الان میاد دنبالم _باشه عزیزم برو اماده شو جانماز و چادر نمازم را جمع کردم و به اتاقی که در خانه خانم جون به من تعلق داشت ,بردم . جلو آینه ایستادم . دلم نمیخواست آرایش کنم ولی مطمئن بودم مادرم اگر مرا با این چهره رنگ و رو رفته ببیند تا اخر شب غر میزند. با اکراه آرایش خیلی ساده ای کردم . روسری ام را دوباره مدل زیبایی بستم و منتظر پدرم پشت پنجره اتاقم نشستم و به ستاره ها چشم دوختم . دقایقی بعد با شنیدن صدای زنگ خانه ,کیفم را برداشتم و به حیاط رفتم. پدر و خانم جون در حال صحبت کردن با هم بودند به سمتشان رفتم و گفتم: _سلام بر بابای خوشتیپ خودم _سلام گل بابا.چقدر خانووم و زیبا شدی خوشگلم . در حالی که دستم را دور بازوی پدرم حلقه میکردم با کلی عشوه و ناز گفتم: _خانووم بودم بابایی جونم .زیباییم هم به بابابای خوشگلم رفته . با شوق پیشانی ام را بوسید و گفت: _پدرسوخته .چه نازی هم داره .بیا بریم که اگه دیر برسیم مامان خانمتون حکم تیر این بابای خوشتیپت رو صادر میکنه!!! با اتمام حرف پدر هرسه خندیدیم. بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه خاله هیلدا رفتیم .مادرم به همراه روهام انجا منتظرمان بودند.
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چیزی تا اذان صبح نمانده بود که به شهر زیبای نیشابور رسیدیم . به پیشنهاد کیان برای نماز صبح به سمت قدمگاه به راه افتادیم. باغ زیبایی که خارج از شهر بنا شده بود.برای بار اول بود که به این مکان مقدس میرفتم کیان ماشین را کمی بالاتر از باغ پارک کرد . باهم وارد باغ شدیم.زیبایی مقبره آنجا مرا به وجد آورده بود _واااای چقدر اینجا جالبه کیان _بریم داخلش رو ببین،اونجا جذابتره. میدونی این باغ رو به دستور شاه عباس اول ساختند.به دستور اون اینجا ۲۸ تا درخت کاج کاشتند .البته اینجا اوایل خیلی زیباتر بود ولی زمان پهلوی اون شکوه اولیه اش رو از دست داد _حیف شده.البته الان هم زیباست .خیلی مشتاقم داخلش رو ببینم. کمی که جلوتر رفتیم کیان به چشمه ای که انجا بود اشاره کرد _به این میگن چشمه حضرت رضا ع .میگن زمانی که حضرت با کاروانشون اینجا اقامت میکنند تا نماز بخونند.چون آبی وجود نداشته میخواستن تیمم کنند که به خواست خدا همونجا چشمه ای جاری میشه.خیلی از مردم معتقدند این آب شفا میده و از این آب باخودشون سوغات میبرند. با اشتیاق به حرفهایش گوش دادم.باذوق گفتم _انقدر تعریف کردی تشنه ام شد .بریم آب بخوریم؟برای بقیه هم ببریم _بریم عزیزم.چشم حتما سوغات میبریم براشون نزدیک چشمه خادمان انجا گالن های کوچک مخصوص آب میفروختند.کیان دوتا گالن کوچک خرید و باهم به سمت چشمه رفتیم.از پله های آب انبار پایین رفتیم تا به چشمه رسیدیم.کمی آب نوشیدیم و گالن ها را پر آب کردیم و از آب انبار خارج شدیم. صدای اذان که بلند شد ،وضو گرفتیم و وارد مقبره شدیم. چون زمان نماز رسیده بود وقت کنجکاوی نداشتم .سریع پشت سر کیان ایستادم و نمازم را به او اقتدا کردم. _قبول باشه عزیزم. با لبخند به کیان چشم دوختم _قبول حق آقا. _بیا بریم یه چیز جالب نشونت بدم با شوق ایستادم _من آماده ام خندید و دستم را گرفت و به سمت ضریحی که آنجا بود کشید. _داخلش رو ببین مطمئنم شگفت زده میشی دستم را از دستش خارج کردم و از شبکه های ضریح گرفتم و به داخل چشم دوختم. نورهای سبز به انجا نمای جذابی داده بود .چشمم به سنگی خورد که ردپای یک انسان روی آن نقش بسته بود. کیان کنارگوشم گفت _طبق حکایت هایی که از گذشتگان به ما رسیده این بوده که وقتی حضرت میخواستم وضو بگیرن روی این سنگ ایستادند و ردپاشون روی این سنگ باقی مونده .از اون زمان به اینجا میگن قدمگاه.با دقت بیشتری به ردپا نگاه کردم .اشک هایم جاری شد باخودم زمزمه کردم _آقاجون یعنی میشه که این حرفها واقعیت داشته باشه و این آثار رد پای شما بشه.قربون قدمهاتون آقا. کیان به آرامی دستم را نوازش کرد _روژان جان منو ببین سربه زیر به سمتش چرخیدم .با انگشت شصتش اشکهایم را پاک کرد _فدای اشکات بشم. بریم عزیزم دیر میشه؟ _دوتا عکس بگیریم .میخوام یادگاری بمونه . _چشم عزیزم باهم در قدمگاه چند عکس انداختیم و به سمت مشهد به راه افتادیم &ادامه دارد...
°•○●﷽●○ 🌸 به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو _قضیه همین دختره +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم زدم‌پسِ گردنش _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه سرمو تکون دادمو _که اینطور محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌ چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌ مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌ به هر حال بهتر از پراید بود دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین _نمیری خونه شوهرت +نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد درو باز کرد ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا فاطمه حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚