eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 به دوستان پدر و مادرم که همگی کنار هم دور یک میزنشسته بودند ,سلام کردیم. روهام صندلی برایم عقب کشید و من با لبخند کنار پدرم نشستم. به دختر و پسرهایی که دورهم نشسته بودند, نگاه میکردم که فرزاد همچون اجل معلق روبه رویم ایستاد و در حالی که نگاهش به روهام بود, گفت: _روهام جان چرا اینجا نشستید بیاید پیش بچه ها .این ور سالن جشن واسه بزرگترهاست ,بهتره بزرگترها رو به حال خودشون بگذاریم. پدرم خندید و گفت: _پاشید, پاشید برید ,بزارید ماهم دو دیقه نفس راحت بکشیم از دستتون. با اتمام حرف پدرم همه بزرگترها خندیدند. من و روهام با لبخند از آنها فاصله گرفتیم و به جمع جوانها ملحق شدیم. فرشته دختر یکی از دوستان مادرم گفت: _به به روژان جون چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. _سلام فرشته جون .ببخشید دیگه یکم درگیر دانشگاه هستم. فردین برادرش با لحنی پر تمسخر گفت: _دقیق بگو سرگرم درسهایی یا سرگرم استادای خوشتیپ دانشگاهتون؟؟ در حالی که سعی میکردم عصبانیتم را بروز ندهم ,به اجبار لبخندی زدم و گفتم: _همه که مثل شما نیستن با استاداشون تیک بزنن جناب فخار!! صدای خنده جمع بلند شد. روهام دستش را دور شانه ام حلقه کرد و رو به فردین گفت: _فردین جون تخم کفتر لازم شدی !! آزیتا گفت: _روهام جان تخم کفتر واسه چی؟؟ _واسه باز شدن دهنش دیگه .!!میترسم بچم لال از دنیا بره. دوباره صدای خنده های جمع بالا رفت . فردین با عصبانیت بلند شد و گفت: _جواب ابلهان خاموشیست! قبل از اینکه روهام جوابش را بدهد از جمع دور شد . فرزاد به شانه روهام زد و گفت: _داداش امشب اومدی طوفان به پا کنی و بری ؟ _نه بابامن نسیمم نیستم چه برسه به طوفان.بی خیال اینا ,چه خبر از اون ور ؟ _خبرای خوب خوب!! _چه خبر از دوست دخترای خوشگلت؟ _اونا دلمو زدن .بی خیال اونا.روهام ایران رو بچسب که دختراش حرف ندارن .هرجای دنیا بگردی دخترایی به این ملوسی رو نمیتونی پیدا کنی.! _نه بابا ,دخترای ایرانی چندان هم ملوس نیستن .جون من یک نمونه اش رو نام ببر همه نگاهها به فرزاد بود که در حالی که به من نگاه میکرد گفت : _مثلا روژان دخترا با اخم به من چشم دوختند .با عصبانیت به فرزاد نگاهی انداختم و از کنار روهام بلند شدم و جمع را ترک کردم . به سمت مادر میرفتم که گوشی تلفن در دستم لرزید .به صفحه که خاموش و روشن میشد, چشم دوختم. با دیدن اسم کیان وسط سالن خشکم زد!! با نشستن دستی روی شانه ام به خودم آمدم و به پشت سرم نگاه کردم . روهام گفت: _عزیزم چرا اینجا ایستادی ؟ _هاااان؟هیچی هیچی دوباره گوشی لرزید و بازهم کیان بود .از سالن خارج شدم و تماس را وصل کردم
🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄 ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 خوشحال بود از دعایی که برایش کرده بودم .هرلحظه تشکر میکرد . _منو مدیون مهربونیات کردی خانومم. روبه رویم ایستاد. _عزیزم برو داخل زیارت کن .نیم ساعت دیگه بیا بیرون من همینجا منتظرتم _چشم. _عزیزدلم واسه منم ویژه دعا کن پشت چشمی نازک کردم _انگار زیادی مشتاقی منو تنها بزاری که انقدر التماس دعا داری دستم را گرفت _دردت به جونم این چه حرفیه اخه. من تا وقتی عمرم به این دنیا باشه کنار تو هستم .مگه میتونم عشقم رو تنها بگذارم.درسته آرزوی شهادت دارم ولی تا خدا نخواد نمیشه .تا لیاقت پیدا نکنم نمیشه .تا تو قلباً از شهادتم راضی نباشی نمیشه.مگه نمیدونی تو دلیل زندگیمی.خانومم زندگیمون رو به خدا بسپار .ما قرار تو این زندگی رشد کنیم و به خدا برسیم پس نگران آینده نباش. دلم آرام گرفت ،انگار من وجود خدای مهربان را که تا این لحظه درکنارم بوده و کمک حالم بوده را به فراموشی سپرده بودم.چه بد بنده ای بودم که تا به عشق و آرزویم رسیدم وجود خالقم را فراموش کردم. دروغ چرا آن لحظه از خودم بدم آمد .سر به زیر انداختم _من میدم داخل .فعلا قبل از اینکه او حرفی بزند وارد شدم.به دنبال جمعیتی که به جلو میرفت ،به راه افتادم. خانم هایی را دیدم که با عشق به درب ورودی بوسه ای میزدند و بعضی هم ضربه میزنند انگار که اجازه ورود میگرفتند . از دربی طلایی رنگ وارد شدم . زنانی را دیدم که چادرخود را محکم گرفته بودند و به سمت ضریح میرفتند . و زنانی که عقبتر کنار دیوارها ایستاده و چشم به ضریح دوخته بودند و دعا میخواندن و اشک میریختند. کنار دیواری ایستادم و چشم دوختم به ضریح و زیر لب زمزمه کردم _سلام آقا .من روژانم .تا چندماه پیش نه شما را میشناختم و نه فرزندتون حضرت مهدی عج را باور داشتم.فقط خدا را میشناختم و بس.خدا کمکم کرد و به وسیله یکی از بندگان خوبش منو با همه شما آشنا کرد .روسیاهم و گنهکار نمیدونم منو میبخشی یا نه ولی امروز اومدم تا منو قبول کنی .تا واسطه بشید پیش خدامون و از خدا بخوایین که منو حلال کنه .اخه کیان میگه شما بخوایین خدا از گناهانمون میگذره.آقا یادم رفت بگم .کیان همسرمه همونی که منو از اون مسیر پرگناه جدا کرد و با شما آشنا.آقاجون بین خودمون بمونه ،کیان آرزوی شهادت داره .ازمن خواسته واسش این آرزو رو کنم ولی شما که میدونی چقدر سخته ازش دل بکنم و دعای شهادتش رو کنم. آقا میدونم شهادت بهترین هدیه است واسه عزیزانمون ولی آقا با دلم چیکار کنم .شما که غریبه نیستی از همون روزی که گفت آرزوی شهادت داره ،به دلم افتاد که زمینی نیست چه کنم که نتونستم از مردی که ممکنه روزی منو تنها بگذاره ،دل بکنم .میدونم حتی اگه یک سال هم کنارش عاشقی کنم بهتر از یک عمر جداییه.آقا زندگیمون رو به خدا و شما میسپارم هرچی به صلاحمونه رو برامون رقم بزن .اگه با شهادتش ما رشد میکنیم و به خدا می‌رسیم شهادت رو نصیبش کن و صبر و تحملش رو هم به من بده و عاقبت منو هم رستگاری قراربده با صدای بلندگریه کردم و زجه زدم. میدانستم حالا خیلی ها با تعجب نگاهم میکنند ولی انها که نمیدانستند دارم با امامم سر شهادت عشقم چانه میزنم.انها که نمیدانند روز و شب را با ترس آسمانی شدن عزیزت بگذرانی چه دردناک است. &ادامه دارد... 🍬🍡🍬🍡🍬🍡🍬🍡🍬🍡🍬🍡🍬🍡
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ صدرا: چرا دوباره میری؟ ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا! صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریه‌ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت. وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت: _ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم! صدرا: من هستم، حواسم بهشون هست! _این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم! آیه دخالت کرد: _فعالا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که! رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم. ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه. آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه. ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم َ اعتراف سنگینی بود برای مردی که خط مقدم جبهه بوده ای بانو چه کرده ای که نقطه ضعف شده برای این مرد! صدرا: حواسمون به زن و بچه‌ت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند! ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود... ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفردسته‌جمعی بریم!! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻