eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای خانم جون نگاه از کیان گرفتم و گفتم: _جانم خانجون _حواست کجاست گلکم .میگم کدوم سمت بریم؟ با دست به سمت کیان اشاره کردم و گفتم: _اون سمت خانجون.بفرمایید بریم از رو به رو شدن با خانواده کیان دلهره داشتم.نمیدانستم رفتن من وجهه خوبی دارد یا نه؟ وقتی به او رسیدم کیان لب به سخن گشود: _سلام خانم ادیب. _سلام . نگاهی به خانم جون انداخت و ادامه داد: _سلام مادرجان خوب هستید رو به خانم جون کردم و گفتم: _خانجون ایشون استادم هستنداقای شمس خانم جون لبخندی زد و گفت: _سلام پسرم. _راضی به زحمتتون نبودم _زحمتی نیست .خیلی مشتاق بودم از نزدیک ببینمتون .تغییرات دخترم رو مدیون شما هستم. _نفرمایید .اگه تغییری هم صورت گرفته بخاطر پاکی خودشونه.باعث افتخارمه که با ایشون و البته شما آشنا شدم با نشستن دستانی لطیف روی چشمانم دستم را بردم بالاو دستش را گرفتم و با خنده گفتم: _شناختمت زهراجون دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت: _سلام بر روژان جون خودم .خیلی خوبه که اینجایی. غم تو صداش چشمانم را پر اشک کرد ناخوداگاه نگاهم به سمت کیان کشیده شد ,نگاه از او گرفتم و گفتم: _فدات بشم نبینم ناراحت باشیا.خودم از فردا میام ور دلت میشینم. با دست به خانم جون اشاره کردم _زهرا جون ایشون خانجون خوشگل من هستند زهرا نم اشک چشمانش را گرفت و با خانم جون احوال پرسی کرد . کم کم پدر و مادر و برادر کیان هم به جمع اضافه شدند و باهم آشنا شدیم . وقتی زهرا مرا به مادرش معرفی کرد او لبخندی زد و گفت _پس روژان خانم معروف شمایی.خوشحالم که دیدمت عزیزدلم من دچار حس های متضادی شده بودم خوشحال از برخورد صمیمانه خانواده و علی الخصوص مادر کیان و ناراحت از راهی شدن عشقم به سفری پر خطر. یک ربعی گذشته بود که خبر دادند همگی آماده رفتن شوند. زهرا دوباره بی قراری میکرد و مادرکیان, ثریا جون, اشک میریخت. خانم جون به انها دلداری میداد. رو به کیان کردم و گفتم: _ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم. _بله حتما. کمی از جمع فاصله گرفتیم.هدیه ام را از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم.لبخندی زد و گفت: _این چیه روژان خانوم؟ _نا قابله واسه شماست!! جعبه را گرفت و بازش کرد .انگشتر را درآورد وبه آن نگاه کرد. درحالی که بغض کرده بودم و صدایم کمی میلرزید گفتم: _روی نگینش آیت الکرسی نوشته .خانجون همیشه میگفت آیت الکرسی خطر رو دفع میکنه.لطفا اینو دستتون کنید تا همیشه خدا مواظبتون باشه _خیلی زیباست .چشم قول میدم تا اخرین لحظه ای که زنده ام از دستم خارج نکنم. _چشمتون بی بلا.میشه الان دستتون کنید امیدوارم اندازه باشه. لبخندی زد و انگشتر را به دستش کرد .اندازه اش بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود. دستی روی نگین کشید و گفت: _یه قولی بهم میدید؟ _چی؟ _قول بدید هیچ وقت چشماتون ابری نشه.صداتون مثل الان از بغض نلرزه و هراتفاقی که برای من افتاد این اعتقادی که بهش رسیدید رو از دست ندید .کلاس های سه شنبه رو هم ادامه بدید! _قراربود فقط یک قول بدم نه این همه.قول میدم سعی کنم کمتر اشک بریزم و بغض کنم .قول میدم اعتقادم رو هیچ وقت ازدست ندم ولی قول نمیدم سه شنبه ها کلاس برم!! _میتونم بپرسم چرا؟ _چون تحمل اون کلاس رو بدون شما ندارم. خجالت زده از حرفم سریع از او دور شدم و به کنار زهرا رفتم....
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 واردبازار شدیم .زرق و برق بازار مرا به وجد آورده بود .بازار پر از زائرانی بود که برای خرید سوغاتی به آنجا آمده بودند با دیدن اولین مغازه مواد خوراکی دست کیان را کشیدم و به آن سمت بردم. انواع آلوچه و لواشک در رنگ ها و مزه های مختلف باعث شده با ولع به همه چشم بدوزم .کیان هم با لبخند و گاهی خنده به علاقه وافر من به ترشیجات می خندید و هربار که دست روی خوراکی میگذاشتم مقداری از آن را میخرید . وقتی میخواستیم از مغازه خارج شویم تازه چشمم به حجم خریدهایمان افتاد .شس نوع لواشو .شس نوع آلوچه ،نخود و کشمش، زغفران،نبات حتی ادویه . با چشمانی گرد شده رو به کیان کردم _چرا کل مغازه رو خریدی، _فکر کنم یه خانمی منو اشتباهی با همسرش اشتباه گرفته بود و این همه خرید رو سفارش داد. با حرص گفتم _بی خود کردند خودم چشم کسی رو که به آقامون چشم داشته باشه رو از کاسه در میارم .اصلا نگران نباش. صدای خنده اش بلند شد _قربون حسادت کردنت برم من .بیا عزیزم بریم بقیه بازار رو هم ببینیم و اگه باز هم خریدی داشتی انجام بدیم. دست در دست هم به سمت مغازه هلی دیگر رفتیم و سوغاتی خریدیم. برای زهرا چادر،برای کمیل و روهام پیراهن .برای پدر ها هم عطر و برای مادرها ظروف مسی خریدیم. خوشحال از دیدن خریدهایمان باهم از بازار رضا خارج شدیم .چون بردن وسایل به داخل حرم ممنوع بود همه را به دفتر امانات سپردیم و خود وارد حرم شدیم.دوباره چشم دوختم به گنبد طلایی که عجیب خودنمایی میکرد. نزدیک اذان مغرب بود خادمین در حال پخش کردن فرش ها در صحن بودند .به زوج های جوانی که کنارهم نشسته و مشغول زیارت نامه خواندن بودند نگاه کردم . آهسته رو به کیان گفتم _یعنی میشه یک روزی ماهم با بچه هامون بیایم حرم روی فرش پهن شده نشستیم .حاد هردو چشممان به گنبد بود _ان شاءالله .قول میدم دفعه بعد با فرزندمون بیایم حرم .چطوره مامان خانم چه قول هایی که فرصت نشد به آن عمل کنیم و داغش تا ابد بر دلمان ماند. در سجده‌هایش از خدا پرواز می‌خواست در جانمازش ردّ چشمان ترم بود راضی شدم راهی شود...از من بِبُرد راضی شدم... با این که نیم دیگرم بود &ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم! صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟ ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره! محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی! ارمیا: باید یه‌دفعه میومدم، هر نوع زمینه‌چینی باعث ترس بیشترش میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمنده‌ی‌گرسنه دارید؟ صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم داریم! ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه همه‌ی آخر هفته‌ها اینجا بودن! صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرا نیومدن؟! ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما باقی‌میمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته نشیم! محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت: _قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم ِ پشت باشیم خجالت تو کار ما نیست. صدرا: بریم که منتظر مائن،الان هم پسرا میرسن. همانطور که از پله‌ها پایین میرفتند محمد گفت: _صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! ارمیا خنده‌ای کرد و گفت: در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻