eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در کنارخانم جون قرار گرفتم و باهم به سمت ماشین رفتیم درب جلو را باز کردم تا خانم جون بنشیند و بعد خودم سوار شدم و با دلی پر از غم و چشمانی پر از اشک به راه افتادم. ماشین را مقابل خانه خانم جون نگهداشتم _بفرمایید خانجون اینم قصرتون _شما تشریف نمیاری به کلبه خرابه من خندیدم _حالا شده کلبه خرابه؟ _وقتی میگی قصر چی بگم بهت گلکم _چشم من نمیگم قصر شماهم نزنید تو سر مال ,اینجا خونه امید منه. _حالا زبون نریز بیا پایین _خانجون منو چند ماه تو خونت راه میدی.مزاحم قبول میکنی؟ _خونه خودته عزیزم.این چه حرفیه اخه؟حالا چیشده که منو قابل دونستی و میخوای بیای چندماه وردل من پیرزن بشینی _چیزی نیست ولی جدیدا با مامان زیاد دعوام میشه .این روز ها هم حوصله اونجا رو ندارم .دلم یه جای آروم و ساکت میخواد. اگه امتحانات دانشگاهم نزدیک نبود و بابا اجازه میداد میرفتم ویلا می موندم _اگه بابات هم اجازه میداد من نمیگذاشتم تنها بری اونجا.در این خونه همیشه به روت بازه .من مگه جزتو کی دارم که بهم سر بزنه.از دار دنیا یه دختر دارم که اونم از این خونه دلبریده.سالی ماهی شاید یکبار بهم سربزنه یانه. قدم تو روی دوتا چشام.برو عزیزم وسایلت رو جمع کن و بیا. _ممنونم خانجونم.پس با اجازه اتون من برم .تا شب برمیگردم _برو خدا به همرات. منتظر شدم تا خانم جون به داخل رفت.با بسته شدن در به راه افتادم. دلم عجیب گرفته بود سد مقاومتم در برابر اشکهایم شکست و گونه هایم خیس شد از اشکی که بی اجازه میریخت. از توی کیفم ،تسبیح کیان را برداشتم و به قلبم چسباندم تا کمتر برای صاحبش بی قراری کند. بار ها و بارها حرفهای آخرش را مرور کردم و اشک ریختم. وقتی به خود آمدم روبه روی دانشگاه بودم .بی اختیارپیاده شدم و به سمت سالن کنفرانس رفتم.جایی که برای اولین بار به صحبت های دلنشین کیان گوش دادم . روی اولین صندلی نشستم و به یاد آوردم که روز اول روبه رویش ایستادم و او را به مبارزه طلبیدم و چه آسان شکست خوردم در برابر استدلالهای درستش و در برابر قلب عاشقم. اشکهایم را ریخته بودم,خاطراتم را مرور کرده بودم و حال سبکبال قدمی به عقب برداشتم تا از سالن خارج شوم ولی چشم درچشم با مردی شدم که روزی مرا به استهزاء گرفته بود ,محسن، چشم از او گرفتم تا از کنارش بگذرم ولی با حرفش خشک شدم و نفس کشیدن یادم رفت _این همه ریا و تزویر فقط برای به دست آوردن کیان بود و بس.امکان نداره دختری مثل تو که اینهمه بی بند و بار بوده یکهو شبیه مریم مقدس بشه.درست نمیگم خانم ادیب؟ تزویر؟ریا؟ من کی متهم شدم به ریاکاربودن؟منی که با تحقیق و عشق و علاقه تغییر کرده بودم ریاکاربودم یا اویی که یقه پیراهنش را تا آخربسته بود و همیشه تسبیح به دست داشت و ادعای متدینی میکرد ولی به راحتی مرا مورد تهمت و قضاوت قرار میداد.به سمتش برگشتم و زل زدم به چشمانش و پوزخندی زدم _خداگو با خداجو فرق دارد حقیقت با هیاهو فرق دارد بسا مشرک که خود قرآن بدست است نداند در حقیقت بت پرست است اینه حکایت شما آقای به ظاهر با خدا _همه سعیت رو کردی که کیان رو اسیر خودت کنی ولی نتونستی از فردا که نقاب از چهره ات برداشتی بهت سلام میکنم _اره اصلا من بد,من همونی ام که تو ذهنت ساختی ,توچی؟تویی که ادعات گوش فلک رو کرده اونی که نشون میدی هستی؟تویی که سد راه ناموس مردم میشی و به راحتی قضاوتش میکنی تو خدارومیشناسی؟نه اخوی تو خدا رو نمیشناسی که اگر میشناختی راحت تهمت نمیزدی؟تو همون دینی که سنگش رو به سینه میزنی گفته شده اگه دیدی کسی شب گناه کرد روز با چشم گناهکار نگاهش نکن چون ممکنه توبه کرده باشه. محض رضای همون خدایی که ادعای بندگیش رو میکنی برو برای یکبار دینت رو مرور کن . نگذاشتم حرفی بزند,با عجله از سالن خارج شدم و به خودم قول دادم که به او ثابت کنم که در این راه ثابت قدمم و حجاب و ظاهرم بخاطر عشقم به کیان نیست بلکه بخاطر اعتقادات و باوریست که دیر به آن رسیدم ولی رسیدم.
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با شک نگاهم کرد و دستانش را بالا آورد _باشه تسلیم دیگه تکرار نمیشه.قبلنا خشن نبودی عزیزم خندیدم _تاثیر همنشینی با خواهر شوهره عزیز خوش خنده ام دوباره خندید در حالی که از کنارش بلند میشدم بهش گفتم _من بفهمم تو امشب چت شده عالیه.زیادی خوش خنده شدی خنده اش را خفه کرد و به من که به سمت پنجره رو به حرم میرفتم،چشم دوخت. زیبایی حرم در شب خیره کننده بود.کیان به کنارم آمد و ایستاد. _تا آخر عمرمون هرموقع اومدیم مشهد بیایم اینجا. اینجا حسی خوبی به من انتقال میده ،باشه چشمانش از چشمانم فراری شد. _اگه عمری باقی بود چشم. با بدبینی نگاهش کردم _منظورت چیه؟ _منظوری ندارم.بریم شام بخوریم خانومم نمیدانم چرا دلشوره به دلم افتاده بود.مطمئن بودم کیان از گفتن واقعیت فرار میکند. نمیخواستم تحت فشارش بگذارم پس لبخندی به رویش پاشیدم و با عجله رفتم تا آماده شوم. شام را با خنده به پایان رساندیم .چون خسته بودیم به اتاق برگشتیم تا استراحت کنیم و فردا به مشهد گردی بپردازیم. با صدای اذان صبح که از حرم بلند شده بود،برخواستم.عزیزترینم هنوز غرق خواب بود روتختی را رویش مرتب کردم و به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. در دل از خدا خواستم زندگیمان را استوار و عاقبتمان رابخیر کند. به سویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . کیان را بیدار کردم تا نماز صبح را باهم بخوانیم. _کیان جان عزیزم وقت نمازه تکان کوچکی خورد ، سپس چشمهایش را باز کرد و لبخندی زد. _آیا دارم خواب میبینم که یه پری مهربون اومده منو بیدار کنه _چشمم روشن پری دیگه کیه خندید _خندید و با صدای گیج خوابش گفت _یکی که اونقدر مهربونه که اگه تا فردا هم نگاش کنم سیر نمیشم _بله بله درست میفرمایید.نمازمون دیر شدا حضرت آقا از روی تخت بلند شد با دستش نوک دماغم را کشید _چشم عزیزدلم .الان میام. کیان به سمت سرویس بهداشتی رفت تا وضو بگیرد و من سجاده هایمان را پهن کردنم. &ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح گفت: _ببخشید، دیگه ناراحت نباشید! یوسف ادامه داد: _اصلا ما هر روز میایم اینجا! صدرا اعتراض کرد: _دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما! محبوبه خانم لبخندی زد و گفت: _چیکار به پسرای من داری صدرا؟ کلاهمون میره تو هم ها! همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی لب های ایه نشست دل مردی را آرام کرد که درد در تمام َتنش نشسته بود. همه دور سفره نشسته بودند. زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه آیه میگفت: _بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه! لج میکرد و میگفت: _من که رو دستش ننشستم، رو پاشم! ارمیا هم میخندید و میگفت: _کاری با دخترم نداشته باش! زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت: _چی میخوری؟ ارمیا: یه‌کم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟ آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت. اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش برایش کشیده است؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻