eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 _میبینم که پشت سرم داره حرفایی زده میشه به پشت سرم نگاه کردم.روهام درحالی که حوله ای دور گردنش بود به دیوار تکیه زده بود و ما را نگاه میکرد.پدر خندید و گفت: _داشتیم از خوبی های پسر مامان میگفتیم .مگه نه روژان؟ _بله دقیقا.بابا میگفت روهام بیش از حد پسر لوس مامانش شده و باید براش کم کم آستین بزنیم بالا روهام در حالی که نیشش باز شده بود گفت: _جون من راست میگی ؟دیگه کم کم داشتم ازتون ناامید میشدم .حالا برام کی میرید خواستگاری ؟ من و پدر پقی زدیم زیر خنده. پدرم گفت: _نیشتو ببند پسر بی حیا.تحویل بگیر روژان خانم .اینم از پسر لوس بابا.ببین چه دردسری درست کردی حالا من از کجا واسه این دختر خوب پیدا کنم. در حالی که میخندیدم از میز فاصله گرفتم و گفت: _خب دیگه من پدر و پسر رو تنها میگذارم تا به تفاهم برسید. صدای خنده انها به گوش میرسید. به اتاقم رفتم تا برای دیدار اخر با کیان آماده شوم به روزهای خوبی که با کیان گذراندم فکر میکردم . به اینکه چیشد که من دلبسته و دلداده شدم . سوار ماشین شدم و به راه افتادم. بین راه به یاد حرف خانم جون افتادم که همیشه میگفت برای سلامتی آیت الکرسی بخوانم.دلم میخواست با این دعا کیان را بدرقه کنم. تصمیم گرفتم به او آیت الکرسی هدیه بدهم. راهم را به سمت مرکز خرید کج کردم.وارد اولین مغازه زیور آلات که به چشمم خورد,شدم. به فروشنده گفتم: _سلام .خسته نباشید _سلام.خیلی خوش اومدید .بفرمایید _ببخشید یه هدیه میخواستم که آیت الکرسی داشته باشه. _زنانه باشه یا مردانه؟ _مردانه لطفا _ببینید انگشتر ,پلاک و دستبند چرم دارم کدوم رو بیارم خدمتتون؟ _انگشتر لطفا فروشنده برایم یک انگشتر نقره با سنگ عقیق سرخ آورد که روی نگینش به زیبایی آیت الکرسی حکاکی شده بود ,آورد. انگشتر بسیار زیبایی بود با تصور قرارگرفتن آن روی دست کیان ,لبخند زدم و گفتم _همینو میبرم ممنونم بعد از حساب کردن انگشتر که قیمت قابل توجهی شده بود از مغازه خارج شدم.و به دنبال خانم جون رفتم. روبه روی در ایستادم و با خانم جون تماس گرفتم: _سلام خانجون.من دم در منتظرتونم. _سلام عزیزم.الان میام هنوز نیم ساعتی به زمانی که با کیان قرارداشتم مانده بود. دوباره غم به دلم سرازیر شد و با یادآوری سفرپر خطر کیان بغضم بی اختیار شکست و اشکهایم سرازیر شد. از ترس شنیدن صدایم به گوش رهگذران دست هایم را روی دهانم گذاشتم و سرم را به فرمان ماشین تکیه دادم و اشک ریختم و از خدا خواهش کردم که او را به دل بی قرار من ببخشد . با دست های خانم جون که روی سرم نشست سر بلند کردم .خجالت زده اشکهایم را پاک کردم و گفتم: _سلام خانجون ببخشید متوجه اومدنتون نشدم _سلام به روی ماهت عزیزم.بهتره بریم گلکم از اینکه خانم جون بی قراری ام را به رویم نیاورد و حرفی نزد ممنونش بودم. راس ساعت ده به آدرسی که کیان داده بود رسیدم. ماشین را پارک کردم و با خانم جون از ماشین پیاده شدیم. به جمعیت نگاهی انداختم . بعد از چند دقیقه چشمم به کیانی افتاد که به ساعت مچی اش نگاه می انداخت. بی اراده به او زل زدم و اشک ریختم. انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بیرون آمدن کیان از حمام همزمان شد با زنگ واحد اتاق. خدمتکار سفارش غذا را به دست کیان داد و رفت. نهار را با شوخی و خنده خوردیم و بعد از کمی استراحت آماده رفتن به بازار و حرم شدیم. روبه روی آینه ایستاده بودم که کیان چادرم را روی سرم انداخت _هیچ وقت بهت نگفتم ولی از وقتی فهمیدم بهت دل باختم دعا کردم یک روزی چادر سرت بزاری و حجابت رو برتر کنی . با لبخند در آینه به چشمانش،چشم دوختم.او هم لبخندی زد و ادامه داد _میدونم ممکنه واست سخت باشه .تو سرما و گرما چادر سر بزاری ولی در عوض این حجاب تو رو از نگاههای بد حفظ میکنه . دیگه کسی به خودش جرات نمیده که چشم بد روی شما داشته باشه. میدونی چادر یک امانته از مادرمون حضرت فاطمه س اگه فکر میکنی نمیتونی امانت دار خوبی باشی و حرمتش رو نگهداری،از همین الان بزارش کنار .درسته که من از چادری شدنت بیش از تصورت خوشحالم ولی نمیخوام بخاطر من چادر سر بزاری و بعد خسته بشی. به سمتش برگشتم و همانطور که آهسته لب میزدم ،دستش را گرفتم _من چادر رو به چنددلیل محکم میپوشم اول اینکه پوشیدن چادرم، یک نذر بین من و خداسا. دوم اینکه از صمیم قلب حجاب و علی الخصوص چادر رو دوست دارم سومی هم اینکه من الان باشنیدن حرفهای تو بیشتر عاشق چادر شدم و قول میدم تا وقتی زنده ام امانت دار خوبی باشم _ممنونم ازت عزیزترینم.حاضری بریم؟ _آره بریم هردو دوشادوش هم از هتل خارج شدیم و پیاده به سمت بازار رضا به راه افتادیم‌. در طول مسیر کیان از بچگی هایش گفت و من در دل قربان شیرین بانی هایش شدم &ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 آیه: نمیدونم! دست حاج علی روی شانه‌ی ارمیانشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا! ارمیا بلند شد و گفت: _پس یه‌کم دیگه برام امانت داری کنید تا برگردم! حاج علی خنده‌ی مردانه‌ای کرد و گفت: _مثلا دخترمه‌ها! ارمیا شانه‌ای بالا انداخت که باعث درد دستش شد و صورتش را در هم‌کرد و ناخودآگاه دست چپش راروی آن‌گذاشت. آیه بلند شد و گفت: _چی شد؟ ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند. _چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟ یه‌کم کمک لازم دارم! صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقه‌ی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان ارمیا خیره شد. _وضعت چطوره؟ ارمیا ابرویی بالا انداخت: _تو دکتری؛ از من میپرسی؟ محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟ صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت: _حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه! محمد: چرا روزه‌ی سکوت گرفتی؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻