eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم . بعد از نماز صبح دوباره شروع به مطالعه کتاب کردم. عطش دانستن زندگیم را دستخوش تغییرات کرده بود . همچون تشنه ای که به دنبال آب است و به هرجایی سرمیزند تا قطره ای آب بیابد ,من هم همانگونه به دنبال فهمیدن و شناخت بیشتر بودم .با شنیدن صدای قار و قور شکمم به خودم آمدم و راهی طبقه پایین شدم تا در کنار خانواده صبحانه بخورم. در حین خوردن صبحانه به روهام گفتم : _روهام تو امام زمان عج رو چقدر میشناسی؟ _زیاد نمیشناسم و قبول هم ندارم, به نظرم اصلا چنین امامی وجود نداره!!! _چرا چنین تصوری داری؟ _خودت یکم فکر کن .وجود امامی که همیشه غایب بوده چه فایده ای داره ؟مگه نمیگن امام میاد تا مردم رو راهنمایی کنه ؟خوب پس این امامی که حضور نداره چطوری میخواد ما رو هدایت کنه؟خواهر ساده من ,به جای فکرکردن به امامی که نیست برو درست رو بخون!!! پاسخی برای سوالش نداشتم و این بیشتر ذهنم را بهم میریخت .با تصور اینکه نکند واقعا امامی وجود ندارد قلبم تیر کشید حس بدی پیدا کردم.خودم خوب میدانستم که دلم میخواهد چنین امامی واقعا باشد .حس پوچی به قلبم سرازیر شد .بدون گفتن حرفی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم . بی قرارشده بودم و دلیلش شکی بود که روهام به دلم انداخته بود . بدون توجه به زمان شماره کیان را گرفتم کمی که بوق خورد اشغالی زد .مطمئن شدم که در کلاس است که نمیتواند پاسخ بدهد. با عجله لباس پوشیدم و حتی نگاهی به پوششم نیانداختم . با برداشتن کیفم از خانه خارج و راهی دانشگاه شدم. نمیتوانستم تا پایان کلاسش صبر کنم باید سریع جواب سوالم را پیدا میکردم. نیم ساعت بعد, جلو در اتاقش ایستادم و ضربه ای به در زدم ولی پاسخی نگرفتم . از یکی از مسئولین آموزش ,سراغش را گرفتم و با گرفتن شماره کلاس راهی طبقه دوم شدم. با چند ضربه به در کلاس و شنیدن بفرمایید از او در را باز کردم . کیان با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت: _سلام خانم ادیب _سلام استاد.ببخشید مزاحم کلاستون شدم .میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم . کیان نگاهی به ساعتش کرد و گفت : _چندلحظه بیرون تشریف داشته باشید خدمت میرسم _چشم در کلاس را بستم و کنار دیوار ایستادم.کمی که گذشت ,کیان از کلاس خارج شد و به من گفت: _سلام.اتفاقی افتاده.؟ _سلام ببخشید که مزاحم شدم _خواهش میکنم کلاس منم آخراش بود .حالا میگید چی شده که شما با این وضع آشفته به دانشگاه اومدید!!!! _وضع آشفته؟؟ نگاهی به سرتا پایم انداختم با دیدن دکمه های جابه جا بسته شده و روسری شل و ول روی سرم از خجالت لبم را گزیدم و گفتم: _ببخشید میشه من چنددقیقه برم جایی و برگردم _بله حتما تو اتاقم منتظرتون می مونم. _ممنون با خجالت سریع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و در دلم خودم را بخاطر این وضع آشفته فحش باران کردم . دکمه های مانتو را دوباره بستم و روسری ام را دوباره مرتب بستم و بعد از مطمئن شدن از وضعم به سمت اتاق کیان رفتم. بعد از زدن چندضربه و با شنیدن بفرمایید او وارد دفترش شدم
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وقتی به بچه ها نزدیک شدیم، یسنا با دیدنم با ذوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد _سلام عشقمممممم . خندیدم .کیان که کنارم بود با خندهرگفت _نمیدونستم روژان خانم عشق شما هم محسوب میشه یسنا خانم. یسنا از آغوشم بیرون آمد و باخنده رو به کیان کرد _ببخشید یادم نبود بگم .من قبل اومدن شما عاشقش شده بودم هرسه بلند خندیدم به بقیه ملحق شدیم .سیمین و سوسن کنار هم ایستاده بودند .با سوسن به گرمی احوال پرسی کردم که او هم با لبخند و مهربانی جوابم را داد سوسن را دیدم که اخمهایش توی هم بود و دستانش محکم چادرش را نگه داشته بود.با اینکه میدانستم دل خوشی از من ندارد با این حال رو بهش کردم _سلام سیمین جان .خوبید با اکراه و سرد جواب داد. _سلام ممنونم من نیز دیگر حرفی به او نزدم .با صدای کیان به او نگاه کردم _عزیزم شما قبلا با دخترخاله ها و دخترعمه هام آشناشدی .امروز میخوام پسرخاله با معرفتم رو هم بهت معرفی کنم . با دستش برشانه پسری که همسن و سال خودش بود، زد _ایشونم آقای دکتر ،پسرخاله بنده هستند.حسام جان داداش بزرگتر دوقلوها لبخندی زدم _سلام از آشنایی با شما خوشبختم _سلام .همچنین.تبریک میگم بهتون _ممنونم. حسنا باناراحتی گفت _بزارید منم حال عشقمو بپرسم دیگه به سمتش چرخیدم _سلام عزیزم _سلام روژان جون .تبریک میگم بهتون _ممنونم عزیزم کیان روهام را که در مدت احوالپرسی من ساکت ایستاده بود ،را به بقیه معرفی کرد _ایشون هم آقا روهام ،برادر خانم بنده هستند دوباره احوالپرسی ها شروع شد . روهام و حسام که انگار از هم خیلی خوششان آمده بود کنار هم نشستند.من هم کنار کیان نشستم. کیان تا زمان نهار کنارم نشست و با جوانها گفتیم و خندیدیم . موقع نهار همه به داخل خانه برگشتیم &ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _با اجازه من یه دوش بگیرم! آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانشَ نمی امدمردی مهمان خانه‌اش شده بود که غریبه ی آشنایی بود با نامی که درشناسنامه‌ی آیه داشت. نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب میآمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است. زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد: _مامان! مامان! آیه به سمتش آمد: _هیس... بابا خوابه عزیزم! چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ آیه به دخترکش لبخند زد: _تو اتاق تو خوابیده. نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد: _بابایی! ارمیا تازه داشت روی رختخواب درازمیکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت. "جان پدر! من فدای بابایی گفتنهایت دردانه‌ی سید مهدی!" آیه لباسهایش را مرتب کرد. بلوز، دامن وروسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزدکه صدای آیه آمد: _پدر و دختر نمیان سر سفره؟ شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟ ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و بالبخند سر سفره نشست: _همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟ آیه همانطور که استکان چای زیرفون رامقابل ارمیا میگذاشت گفت: در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها لبخند دردناکی زد: مهدی رو یکهو گذاشتن بغل من. نمیدونستم چکار کنم. از بچه داری چیزی حالیم نبود. اما مهدی مظلوم بود. خیلی کوچیک بود. از اینکه مادرش این بچه رو پس زده، قلبم درد میگرفت. انجام خیلی از کار ها برام سخت بود اما انجام دادم. مهدی تمام قلبم رو تسخیر کرد. بعد از مدتی دیگه حس بدی از انجام کارهای شخصیش نداشتم. مهدی برام با محسن فرق داره. مهدی منو بزرگ کرد. مهدی به من زندگی داد. بخاطر مهدی، من و صدرا تمام تلاشمون رو کردیم که زودتر به زندگیمون سروسامون بدیم. بخاطر مهدی یاد گرفتیم که عاقل بشیم. اگه مهدی نبود، سرنوشت من و صدرا فرق میکرد. مهدی زیباترین هدیه خدا به من بود. هدیه ای که دارم از دست میدمش. رها به گریه افتاد، زهرا خانم و سایه دو طرفش را گرفتند تا دلداری اش دهند. رها ادامه داد: میدونم تقصیر منه که خوب مادری نکردم براش. میدونم بخاطر کم کاری من هستش که الان داره از ما میکنه. هر شب که خونه نمیاد و خونه مادرش می مونه، صدرا کلافه میشه و از اتاق بیرون نمیاد، با کسی حرف نمیزنه. میدونم که من رو مقصر میدونه. من مادر خوبی نبودم. من کم گذاشتم براش. محسن ساکت و گوشه گیر شده. مهدی بره، نفس من میره، جون از تن صدرا میره، قلب محسن میشکنه! چکار کنم؟ اگه صد بار به عقب برگردم، باز هم مهدی رو با جون و دل بزرگ میکنم، اما نمیدونم کجا اشتباه کردم که هیچ وابستگی به ما نداره. کسی به در ورودی خانه کوبید. بعد صدای گرفته و بغض آلود مهدی به گوش رسید: یا الله. زهرا خانم و سایه حجاب گرفتند. مهدی با چشمانی قرمز وارد خانه شد. سلامی زیر لب گفت و بعد رها را در آغوش گرفت: ببخش مامان. بخدا نمیخواستم اذیتتون کنم. گفتم باری از دوشتون بردارم. گفتم حالا که مادرم برگشته، کمی مسئولیتش رو گردن بگیره. گفتم بذارم شما راحت زندگی کنید. غلط کردم مامان. غصه نخور. برای من سخت تر بود. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻