🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#ازروزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_یڪ
ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و
با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در
دستانش گرفته بود.پر ازاضطرابیشیرین
بود، برای دیدن همسرش میرفت.
اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی
لبهایش بود. دست زینب را در دست
داشت و دلش جایی میان آن ساختمان
میچرخید.
مقابل میز منشی ایستاد:
_ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم،
اتاقشون کجاست؟
منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان
زینب را در دست داشت:
_الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت
کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای
این هفته براتون وقت بذارم.
ارمیا: من همسرشون هستم.
منشی بلند شد:
_شرمنده شما رو نمیشناختم. چند
دقیقهای صبر کنید کارشون تموم میشه؛
اتاقشون همون اتاق سمت چپه.
همان لحظه از اتاق کناریاش، رها خارج
شد. زینب نامش را صدا زد و بهسمتش
دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق
خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه
کرد و لبخند زد:
_خانم دکتر دخترتونه؟
رها: نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی
ندارید؟
مرد جوان: نه ممنون! با لطفی که شما به
من کردید، جای هیچ سوالی نمونده!
پایاننامه که تموم شد یه نسخه براتون
میارم.
رها: خیلی خوشحال میشم که از نتایج
تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید.
مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از
ساختمان خارج شد. ارمیا به رها سلام
کرد:
_سلام رها خانم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻