🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_پنجاه_سه
رو به آیه ادامه داد: اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه دار شدید،منو نکشتی؟چرا منو به دنیا آوردی؟به دنیا آوردی که تو خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟
آیه هق هق میکرد. آخر، قضیه اش شده بود قضیه ی (آمد به سرم از آنچه میترسیدم).
زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصه اش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روز هایی که آیه شکسته بود. همان روز هایی که ارمیا شکسته های آیه را بعد از سید مهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند.
ارمیا رو به آیه گفت: من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری.
ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند.
ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت: برو آماده شو بریم.
زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت: همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هر چی تو بخوای.
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت.
مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد:
چادرت کو؟موهاتو بکن تو!
زینب سادات گفت: نمیخوام. به تو چه؟
داشت بحث پیش می آمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند.
ارمیا او را شماتت نکرد. ارمیا با لبخند نگاهش میکرد. سه ساعت در راه بودند. زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد. نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد: الان اومدیم اینجا چکار؟
ارمیا دستش را گرفت و دنبال خود کشید: غر نزن. بیا بریم کارت دارم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_سه
توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد: و شما؟
احسان: احسان زند هستم.
فلاح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن.
فلاح: پس بگید خودشون بیان.
احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح: بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟
فلاح: دعوا!
زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فلاح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید!
فلاح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن!
زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت: تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت: جزء بهترین ها!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻