🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_سی_یک
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_ناهار با خانواده!
-خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود.یکی از همکاران
و البته استاد روانپزشکیاش!
_بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام،شما میتونید
بهجای من بیاید؟
_فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو
ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار
دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده،
میگن کارشون شخصیه!
رها نگاهی به مرد انداخت.چهرهاش آشنا
نبود:
_بفرمایید آقا!
-اومدم دنبالت که بریم خونه؛البته قبلش
دوست دارم محل کارتو ببینم!
رنگ رها پرید. صدا را میشناخت... این
صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی
نبود جز همسرش!
تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر
مرادی نبود، خدمتکار خانه ی زند بود...
خون بس بود. جان از پاهایش رفت،زبان
در دهانش سنگین شد... سرش به دوران
افتاد، آبرویش رفت.
_رها معرفی نمیکنی؟
دکترصدر از رفتار رها تعجب کرد وگفت:
_صدر هستم، مسئول کلینیک،ایشون هم
دکتر مشفق از همکاران.
_صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته
بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم
شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم
خونه و هم محل کارشو ببینم.
دکتر صدر نگاه موشکافانهای به رها
انداخت....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻