🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_پانزدهم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
کفش واکس خورده های مشکِی اش برق
میزد. تنها چیز براق امروز همین کفش ها
خواهد بود. امروز نه حلقهای خواهد بود،
نه مهریهای، نه دسته گلی، نه ماشین
عروسی و نه لباس عروسی!
جایی شنیده بود خون آشامها لباس
عروسشان سیاه است... خدایا!من خون
چه کسی را نوشیده ام که سیاهی
دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را
مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی
بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر
میکرد. نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد
که نبیند جز سیاهیها را!
میدانست تمام این اتاق پر از آدمهای
سیاهپوش است. پر از مردان و زنان
سیاهپوش. می دانست زنها گریه و
نفرین می کنندش... رهای بیگناه را
مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند!
دستی نگاه مات شده اش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای
سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد
بود. دستی که نمیدانست از آن کیست
و چیزی در دلش میخواست بداند این
دست چه کسی است که در میان این همه
نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید
را مقابلش گرفته است!
شاید آیه باشد که باز هم به موقع به
دادش رسیده است!نام آیه، دلش را آرام
کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود.
قرآن راگرفت... بازش نکرد، با خدا قهر
نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا
معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان
خود است که قهر با خدا را بهانه میکنند!
قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت...
تمام ذهنش خالی شده بود. در میان
تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که
قرآن را به دست من رساندی خدا؟
حکمتت چیست که من اینجا نشستهام؟
معنایش را نمیدانم! من سوادم به این
چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن
این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف
میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل
تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه
کجاست؟ یاد آن روز افتاد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻