🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_هفتم
از وقتی برگشته بودم خودم را با کارهای متفرقه مشغول کرده بودم تا به یاد نیاورم که صبح فردا کیان مرا به مدت یک ماه تنها میگذارد.
یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود و من مشغول آب دادن به گلدانهایم بودم.
_روژان جانم
دست از آب دادن گلها برداشتم و به کیان که به سمتم آمده بود ،چشم دوختم
_جانم
_عزیزم من میخوام واسه نماز برم مسجد،شما نمیای؟
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان از وقتی ازدواج کردیم خیلی دلم میخواست با کیان به مسجد و هیئتشان بروم ولی خب اتفاقاتی می افتاد که قسمتم نمیشد.
با ذوق گفتم:
_اتفاقا خیلی دلم میخواد با مسجد و هیئتتون آشنا بشم ولی خب یک خورده هم خجالت می کشم!
_عزیزم این طبیعیه! بالاخره بار اولیه که میخوایم باهم بریم مسجد.
تقصیر منه با اینکه چندوقته ازدواج کردیم ولی فرصت نشده شما رو ببرم،تا با خانم های دوستام آشنا بشی، نگران نباش عزیزم، من مطمئنم که وقتی بشناسیشون خیلی زود باهاشون صمیمی میشی.
روژانم لطفا سریع آماده شو که حسابی دیرمون شده ،ممکنه به نماز نرسیم
_چشم الان آماده میشم.
با عجله به اتاقم رفتم و مانتو عبایی سورمه ای ام را پوشیدم و بعد روسریام را لبنانی بستم .چادر و کیفم را برداشتم و به پذیرایی رفتم.
کیان روی مبل نشسته بود و مداحی زیر لب زمزمه میکرد
_الله اکبر این همه جلال
الله اکبر این همه شکوه
الله اکبر در راه علی
فاطمه ایستاده مثل یه کوه
«صلی الله علیک یا فاطمه»
او عاشق این مداحی بود بارها دیده بودمش که این مداحی را زمزمه میکند و هربار هم صدایش از بغض می لزرد.
_من فدای این صدای زیباتون بشم.من آماده ام آقا مون!
با لبخند به سمتم آمد و چادرم را با دست گرفت و بویید
_من خیلی ازت ممنونم که ارثیه مادرم رو انقدر خوشگل رو سرت نگه می داری و حرمتش رو حفظ میکنی.من اگر روزی هزاربار هم به خاطر وجود تو از خدا تشکر کنم کمه، ازبس عزیزی هم پیش من و هم پیش خدای من!
با جمله آخرش بلند زدیم زیر خنده
_آقاهه، هندونه هایی که زیر بغلم دادی زیادی سنگینه.با اجازه اتون بزارمش تو آشپزخونه بعد بریم که دیر شد
با اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم.
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_نهم
حلما را قلقلک داد و صدای خنده حلما بلند شد.
منتظر بودم همسر مهدیه را هم معرفی کند.
با لبخند به فائزه گفتم
_همسرشون رو..
هنوز حرفم را کامل نزده بودم که فائزه ببخشیدی گفت و از ما فاصله گرفت.
با تعجب به جمع چشم دوختم.
مهدیه برخلاف بقیه که ناراحت بودند،مرا مخاطب قرار داد
_همسرم یک سالی میشه که تو سوریه شهید شدند،فائزه هم ماه آخر بارداریش شده یکم سریع بهم میریزه .الان برمیگردن نگران نباش
خجالت زده لب زدم
_ببخشید اگه ناراحتتون کردم .من در جریان نبودم
به رویم لبخندی زد
_ناراحت نشدم عزیزم باهاش کنار اومدم.
ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم و گله ای نداریم.
پس لطفا تو هم خودتو ناراحت نکن.به جمع ما خوش اومدی
_ممنون عزیزم
ازهمه بخاطر تبریک ازدواجمان تشکر کردم.
با بلند شدن صدای اذان فائزه هم با چشمانی سرخ به داخل برگشت.
بخاطر وضع جسمانیش نمی تواست ایستاده نماز بخواند.
روی صندلی نشست تا نمازش را بخواند ،من هم کنارش ایستادم.
نماز که شروع شد حال خوبی نداشتم.
درقنوت نمازم از خدا خواستم تا مرا هم در این مسیر یاری کند و صبرم بدهد.
بعد از نماز هر از چند گاهی نگاهم به علی کوچولو می افتاد که همانند یک مرد رفتار میکرد و با آن سن کمش برای حلما پدری میکرد.
دیدن مهدیه و فرزندانش روحیه ام را بهم ریخته بود.
ترس به جانم افتاده بود، اگر این سفر آخر کیان می بود من چه میکردم؟
منی که مدت زیادی نبود همسرش بودم و دلم میخواست سالها کنارش زندگی کنم.
زندگی بدون کیان قطعا کابوسی ابدی میشد!
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهلم
فائزه بعد از نماز حالش خوب شده بودو شوخی میکرد و گاهی هم با حلما سرو کله میزد.
علی هم مشغول بازی با عقیل شده بود.
یک ساعتی که گذشت ، کیان تماس گرفت
_جانم
_سلام.قبول باشه،عزیزم بیا بیرون بریم.
_از شما هم همینطور چشم الان میام.
گوشی را داخل کیفم انداختم و رو به جمع کردم
_از آشنایی و مصاحبت با شما خیلی خوش حال شدم.حتما خونه ما هم تشریف بیارید
فائزه با خنده گفت:
_از فردا که همسرت میره ماموریت خودم میام پیشت نگران نباش. تو هم بیا خونه ما، خوش حال میشیم ببینیمت. در خونه همه ما به روت بازه عزیزم!
قدرشناسانه به او و بقیه چشم دوختم
_ممنون از محبتتون چشم حتما.با اجازه.شبتون بخیر.
باهمه خدا حافظی کردم و از مسجد خارج شدم.
با چشم دنبال کیان گشتم.
کنار حوض با چندتا از دوستانش مشغول حرف زدن بود ومی خندید .
تا چشمش به من افتاد، با دوستانش خداحافظی کرد و به سمتم آمد.
_سلام عزیزم ،خوش گذشت؟
_سلام.بله خیلی خوب بود!
_با خانمای دوستام آشنا شدی ؟
_بله با خانم حاج آقا خدا شناس،خانم مهندس رضایی،خانم دکتر محبی و همسر شهید....
هرچه فکر کردم فامیلش را به یاد نیاوردم
کیان با تعجب گفت:
_خانم شهید احمدی هم اومده بودند؟
_اگه منظورت به مامان علی کوچولوئه ،آره اومده بودند.
_اره .من و سید احمد نزدیک به ده سال باهم دوست بودیم.
اون از من زودتر به سوریه اعزام شد ،منم میخواستم همون موقع برم ولی بخاطر دانشگاه نشد.
کیان سکوت کرد و من حرفی نزدم تا با خودش کنار بیاید.
ماشین را یک خیابان بالاتر پارک کرده بودیم.
تا رسیدن به ماشین سکوت کرد.
به ماشین که رسیدیم.
به آن تکیه زد و به آسمان چشم دوخت.
_من و حاج علی و سید باهم عهد کرده بودیم،هر کدوممون که زودتر شهید شد،دست اون دوتای دیگه رو هم بگیره.سید آدم بد قولی نبود ولی میترسم منو یادش بره.
دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت.
ولی با همان دوجمله اش هراس به جانم افتاد.
دروغ چرا؟به خودم لرزیدم از عهدی که باهم بسته بودند.
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
چند پارت جدید از #رمان_رژان😍
تقدیم به نگاه های خاص و نابتون✨💫
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگنماهِرجب؛ماهِ#خودسازیہ
محرمکہدرستنشدیم'
فاطمیہکہنتونسیم'
یہجورۍنشہکہماهرمضآنمبگیم
رجبمنتونستیم...!
ماهرجبماهِخداست'
ثوابتوبرکتازاینماهمیبآره
_پسبسماللہرفیق...
#ماهرجب
#موشن_استوری
#به_روزبا_آقا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
✅ امام هادی(ع)؛ امامی که باید بیشتر شناخت
🔰اگر دورههای امامت را به چهار دوره تقسیم کنیم، دوره امام هادی(ع) به خاطر ویژگیهای خاص سیاسی و علمی و فرهنگی دورهای است که در آن علاوه بر تدبیر برای آینده شیعه از لحاظ سیاسی و عقیدتی، تحکیم پایههای فرهنگی و انتقال کامل دستآوردهای تمام دوران امامت انجام گرفته و مرحله نوینی برای شیعه آغاز شده که در نوع خود نقطه عطف بسیار مهمی است.
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
18.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیاسی ترین مداحی بعد انقلاب 😇🤞🏻
#پیشنهاد_دانلود 😍
#حاج_قاسم🌱
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هادۍ شدے ڪه...
پیࢪو حیدࢪشویم ما
#شهادت_امام_هادۍ
#امام_هادی #رجب #ماه_رجب
اللھمعجلݪولیڪالفرج
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🔶 اعمال #ماه_رجب
باانجامدادنایناعمالاز
مـاه رجـب بـیـشـتـر اسـتـفـاده ڪنید
ماھرجب ماهمن،
بنده، بنده من،
و رحمت، رحمت من است؛
هر كه در اين ماه مرا بخواند، اجابتش كنم و هر كه حاجت آورَد، عطايش كنم
#ماه_رجب
➖➖➖➖➖➖
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهادتــ به زبان نیست به عمل است...
شهید هادۍ ذولفقاری از آنهایۍ بود
ڪه راه شهادتــ را با عملش طۍ ڪرد
نہ زبانش...😊
#شهید_هادی_ذولفقاری
#شهیدانه_زیستن
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
.📸✨. . .
.
.
| #پروفایل🌱
| #دخترانه🦋
.
.
.📸✨. . .
『 #دختران_چادری
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
ربّنا الهی العفو - @Ostad_Shojae.mp3
12.87M
🎙 #مناجات_رجب
🔰 حاج مجید بنی فاطمه
#أین_الرجبیون
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314