سوال هفتم 7⃣
جمله طیبه ای که امام علی(ع) هنگام شهادت آنقدر آن را تکرار فرمودند تا روح از بدن مبارکشان به ملکوت اعلی پیوست، چه بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ذات هرڪس درقیامت
نقش پیشانی اوست!
نقش پیشانی ما..
باشد"غلامِ حیدرم"😍❤️
#عیدکم_مبروڪ🌱
میلاد با سعادت امام علے ؏ مبارڪ
#روزپدر
#امامعلے
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
دوستان باز هم عیدتون مبارک 😍
التماس دعا 🤲🏻
تا یه هیئت دیگه خدانگهدارتون 😆😌
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_یکم
یک هفته دیگر گذشت حالا دیگر شهر بوی مرگ میداد.
همانطور که حمیدآقا گفته بود از دوروز بعد آب و برق قطع شده بود.غذا به اندازه کافی نبود.
اغلب مردان روستا برای دفاع رفته بودند،زنان مانده بودند و بچه های کوچک .
نمیدانستم باید نگران کیانم باشم یا نگران زهرا و روهامی که به دنبال خود کشانده بودم.
همین که نماز ظهر را تمام کردم متوجه شیون و زجه های چند زن شدم .
هراسان از خانه به بیرون دویدم .
صدای شیون از خانه کناری می آمد
در حیاط باز بود.
بدون اراده به سمت در قدم برداشتم .
چشمم به خون های ریخته شده روی زمین افتاد.
خون ها را که دنبال کردم اول از همه پاهای مردی را مقابلم دیدم که روی زمین افتاده، بالاتر که رفتم پیراهن عربی غرق خونش را دیدم،بالاتر را نگاه کردم، گردن بود و دیگر هیچ!
نگاه ترسیده ام را که به اطراف چرخاندم نگاهم به سر بریده شده در آغوش زن همسایه، افتاد.
سرم به دوران افتاد.
مگر چندبار تن بی سر دیده بودم!
مگر چندبار زنی را دیده بودم که سر مردش را به آغوش بکشد و زجه بزند.
دستم را به سمت سرم بردم که ناگهان دنیا دربرابر دیدگانم تیره و تار شد.
ظرفی پر از حنا به دست گرفته بودم و به سمت اتاق خوابم می رفتم.
کیان جلو آینه نشسته بود،از آینه نگاهم کردو لبخند زد.
_خانوم جان شما رفتی حنا بسازی یا حنا رو آب کنی؟
سرخوشانه خندیدم
_هردو سرورم.شما لطفا بر تخت پادشاهی جلوس بفرمایید،من سر مبارک رو حنا میکنم.
عاشقانه نگاهم کرد و خندید
_خدا شاهده من خودم غلام حلقه به گوشم ،پادشاهی برازنده شماست،شما امر کن، من اطاعت!
نزدیکش شدم
_یعنی هرچی بگم گوش میدی؟
_اره بابا ،شک نکن
ابرویی برایش بالا انداختم
_پس بی خیال این سفر شو .من طاقت دوریت رو ندارم.نرو باشه؟
موهایم را با دستش بهم ریخت.
_حالا من گفتم شما امر کن ولی قرارنبود نردبون رو از زیر پام بکشی بیرون که خانوم جان.من در حد کارهای ساده غلامتم .
اخمی تصنعی به پیشانی نشاندم.
_دیدی شما پادشاهی و من غلام زرخریدتون.بشین تا موهات رو حنا کنم.
قیافه ترسیده ای به خودش گرفت
_نکنه می خوای موهام رو بکنی از الان بگم یک تار مو ازم کم بشه باید جواب مادر بچه مردم رو بدی گفته باشم.
با تعجب گفتم
_چه ربطی به مادر بچه مردم داره
با دو انگشت دماغم را کشید
_نا سلامتی من بچه مردم هستما!
زدم زیر خنده.
_چشم بچه مردم بشین حنا خشک شد.
کیان بوسه ای روی گونه ام کاشت و روی صندلی نشست.
حنا را برداشتم و به موهایش کشیدم .
از آینه چشم دوخته بود به من و لبخند میزد. حنای باقی مانده را نشانش دادم
_ریشاتو هم حنا کنم ؟ثواب داره ها
چشمکی زد.
_اونا با خون خودم رنگ میشن ،غمت نباشه!
دو طرف سرش را گرفتم تا کلاه یک بار مصرف سرش کنم تا دستم را از روی سرش برداشتم ،سرش با همان چشمان باز و لبخندی که بر لب داشت ،از روی شانه اش غلطید و روی زمین مقابل پایم افتاد.
چشمم به چشمان بازش بود.با تمام وجود صدایش زدم
کیا.......ن
با تکان های دستی سریع نشستم.عرق سردی روی تیره پشتم نشسته بود.نفسم بالا نمی آمد.
نگاه آخر و سر بریده کیان از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.با یاد سر بریده اش بلند مثل کسانی که عزیز ازدست داده اند زجه زدم و بی تابی کردم.
&ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_دوم
روهام مرا به آغوش کشید.
دلم میخواهد برایش بگویم چه زجری کشیدم با دیدت خوابم
_سر کیانم رو بریده بودند ،ای خد.....ا.ح...حنا .....حنا درست کرده بودم ،سرش رو حنا زدم،می خواستم ریشاش رو حنا بزنم نذاشت ،گف.....گفت با خونش ر....رنگی میشه.
صدای گریه ام دوباره اوج گرفت.
زهرا هم پا به پای من اشک می ریخت.
حمیدآقا روبه رویم ایستاد
_روژان خانم مگه نشنیدی میگن دیدن خون تو خواب ،خواب رو باطل میکنه.اون کابوس بخاطر دیدن پیکر مرد همسایه بوده ، پس لطفا خودتون رو کنترل کنید .شما باید قوی تر از این حرفها باشید.کیان زنده است .خودم بهتون قول میدم .کیان رو زنده برگردونم ،لطفا سریع خودتون رو جمع و جور کنید .ما باید به مردم کمک کنیم.
روهام جان میگفت که دوره کمک های اولیه رو گذروندید،درسته؟
با حرف های حمیدآقا دست از گریه کشیدم.
اشکهایم را پاک کردم
_بله بلدم
_خیلی عالیه،پس لطفا از فردا به کمک دکتر درمونگاه شهر برید.پرستار زیادی نداریم و تعداد زخمی ها زیاده.ممنون میشم شما و زهرا کمکشون کنید .ففط لطفا شما به هیچ وجه ایرانی صحبت نکنید.به جای شما زهرا صحبت میکنه.
جو خانه آرام شده بود.آخر شب بود که حمیدآقا به اتفاق صابر از خانه رفتند و به یاری دوستانشان شتافتند
صبح زود حمیدآقا به دنبال من و زهرا آمد و ما را به درمانگاه رساند.
بیرون درمانگاه پتو انداخته بودند و بعضی از زخمی ها را روی آن نشانده بودند.
صدای گریه و زاری زنان و مادران قلبم را به درد می آورد.
حمیدآقا نزد دکتر رفت تا با او صحبت کند.
من و زهرا هم به مردمی که درمانده شده بودند نگاه میکردیم.
چنددقیقه بعد حمیدآقا برگشت.
_من با دکتر صحبت کردم از همین امروز دست به کار بشید و به مجروح ها کمک کنید .من فعلا میرم.
_بله چشم.ممنون
حمیدآقا با هردوی ما خداحافظی کرد و ماهم کارمان را از همان لحظه با راهنمایی دکتر شروع کردیم.
تا شب در همان درمانگاه مشغول شدیم.
آنقدر مجروح ،شهید دیده بودم که غم نبود کیان برایم کم رنگ شده بود.
آنقدر مادرانی را دیده بودم که فرزند نوزادش را بخاطر نبود آب و شیر از دست داده بود،که احساس میکردم غم من در برابر غم مادر فرزندمرده،بسیار ناچیز است.
همان شب در بستر شروع کردم با خدا درد و دل کردن.
_خدایا شرمنده و روسیاهم که بخاطر نبود کیانم ،بارها به درگاهت زجه زدم و التماس کردم
و به این فکر نکردم که وجود کیان برای نجات کودکان و ناموس مسلمانان لازم است.
خدایا خطا کردم که او را فقط برای خودم میخواستم.
خدایا بازهم راضی ام به رضای خودت!
اگر کیانم شهید شده فدای سر حضرت زینب(س) .
اگه دوست داشتی جسمش رو بهم برگردون وگرنه هم که هیچ !خدایا لطفا مواظب عشقم باش هرجا که هست.راضیم به رضای تو
به پهنای صورت اشک ریخته بودم.
اشک هایم را پاک کردم و زیر لب آیت الکرسی را زمزمه کردم.
کم کم خواب در چشمانم لانه کرد و به خواب افتادم
&ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_سوم
چند روزی به همین منوال گذشت .
من و زهرا به زخمی ها میرسیدیم و روهام همراه حمید آقا به نیروهای عراقی کمک می کردند.
حمیدآقا معتقد بود ،روهام بحاطر شغلش میتواند به آنها کمک کند.
از صبح تعداد زخمی ها هرلحظه بیشتر می شد.
نیروهای عراقی از مردم میخواستند تا شخر را ترک کنند.
تا شب اغلب خانه های شهر خالی شده بود .
از اینکه مردم توانسته اند به سلامت به شهر های دیگر برسند یا نه را خبر نداشتیم.
هرکسی با خانواده خود از راههای فرعی فرارکرده بود.
ام احمد زیربار نمیرفت و قصد فرار نداشت.
او معتقد بود اگر قراراست کشته شود ترجیح می دهد داخل خانه خودش باشد.
پاسی از شب گذشته بود که حمیدآقا هراسان واردخانه شد.
همه ترسیده بودیم.
_همه وسایلتون رو جمع کنید باید برید.
روهام با تردید پرسید
_کجا بریم ؟
حمیدآقا به دیوار تکیه زد،درحالی که بغض در صدایش مشهود بود گفت
_شهر سقوط کرده باید همتون برید.لطفا همتون بشینید کار واجبی دارم
همه کنارهم نشستیم.
_من نمیتونم همراهتون بیام ، شما باید با صابر برید.
دست روی دست روهام گذاشت
_روهام جان مواظب زهرا و خواهرت باش .داعشی ها به ناموس کسی رحم نمیکنند مبادا اجازه بدی به دست داعشی ها بیفتند.یه خواهشی ازت داشتم
روهام دستش را کمی فشرد.
_خیالت راحت داداش، از جونم بیشتر مواظبشونم.
شما امر کن؟
_سلامت باشی
حمیدآقا نگاهی به زهرا انداخت و دوباره روهام رو مخاطب قرار داد.
_میخوام تا وقتی برگردید ایران بین تو و زهرا صیغه محرمیت بخونم.
همه با تعجب به حمیدآقا چشم دوختیم
زهرا با خجالت گفت
_عمو
حمیدآقا با محبت نگاهش کرد
_من میدونم که روهام جان بهت علاقه داره ولی الان بخاطر این نیست که من میخوام محرم بشید بخاطر اینه که موقع فرار اگه محرم باشید روهام راحتتر میتونه کمکت کنه.عزیز دلم خودت میدونی که چقدر دوست دارم نمیخوام بهت صدمه ای وارد بشه.تا وقتی برگردید ایران محرم باشید بعدش اگر نظرت مثبت بود روهام خان با خانواده خدمت میرسه و اگر نه که خب همه چیز تموم میشه.
من صبح با بدبختی با پدرت تماس گرفتم و اجازه رو گرفتم .حالا اجازه میدی؟
نگاهش را به روهام دوخت
_شما با این قضیه مشکلی نداری
روهام سر به زیر گفت
_من موافقم، هرطور شما صلاح بدونید من عمل میکنم!
حمیدآقا به روی هردو لبخندی زد
_به مدت یک ماه صیغه محرمیت رو میخونم، قبوله
روهام سربه زیر گفت
_بله.مهریه رو هم هرچقدر امر کنید در خدمتم
زهرا با عجله گفت
_من مهریه نمیخوام.
با خنده گفتم
_مهریه ۳۰ تا شاخه گل رز قرمز مهرعروس خانم
حمیدآقا صیغه محرمیت یک ماهه را برای آن ها خواند و عزیزانم به مدت یک ماه محرم همدیگر شدند
&ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم
گونه زهرا را بوسیدم
_الهی فدات بشم عزیزم.امیدوارم این صیغه محرمیت ،دائم بشه! شما دوتاهم تا آخر عمر کنارهم باشید.
اشک شوقی که از گوشه ی چشمم چکید را پاک کردم.
حمیدآقا دست زهرا را در دست روهام گذاشت
_جان تو و جان زهرای من.مواظب برادرزاده ام باش و منو شرمنده برادرم نکن.
شاید تنها کسی که آن لحظه در آسمانها پرواز میکرد،روهام بود.
_چشم ،خیالتون راحت ،مواظبشون هستم
_ممنون رفیق.
حمیدآقا برخواست
_لطفا بلند بشید و وسایل رو جمع کنید،بیشتر از این نمیشه اینجا موند باید بریم.
انگار همه تازه به یادآورده بودیم که قراربود فرار کنیم.
با عجله وسایلمان را جمع کردیم.
ام احمد زیربار نرفت و گفت خانه اش را ترک نمیکند و ترجیح میدهد در خانه خودش کشته شود تا در بیابانهای عراق.
من و زهرا به نوبت ام احمد را در آغوش کشیدیم و با او خدا حافظی کردیم.
همگی به باغ رفتیم و از دیوار ته باغ ،همان دیواری که آن وحشی داعشی میخواست مرا با خود ببرد، خارج شدیم .
با کمترین سرو صدا در تاریکی شهر به راه افتادیم.
حمیدآقا و صابر جلوتر راه می رفتند و همه حواسشان به اطراف بود.
روهام هم از پشت سر حواسش به اطراف بود.
رفتیم و رفتیم.
خورشید در حال طلوع کردن بود که ما از شهر ساعت ها بود فاصله گرفته بودیم .ترس گیرافتادن توسط داعش در وجود همگیمان ریشه دوانده بود.
_بهتره تو خرابه های این روستا پناه بگیریم تا من آمار بگیرم ببینم باید از کدام طرف امنتر است و میتوانید به ایران برگردید.
صابر بیسیم را مقابل حمید آقا گذاشت.
نگاهم را از بیسیم برداشتم و به روهام که کنار زهرا ایستاده بود و آهسته با او حرف میزد دوختم.
این سفر اگرچه مرا به کیان نرساند ولی روهام را به زهرا رساند.
همین فکر لبخند به لبم آورد که از نگاه روهام دور نماند
_به چی فکر میکنی که نیشت بازه،بگو ماهم شاد بشیم
لبخندم پررنگ تر شد .
_داشتم به این فکر میکردم شما دوتا چقدر بهم میاین.و البته به این هم فکر میکردم که تو این سفر به تو زیادی خوش گذشته،مگه نه زهراجون؟
زهرا که از خجالت گونه هایش گل انداخته بود لبخندی زدم
_چی بگم والا
نمیدانم روهام داخل گوشش چه گفت که طفلک از خجالت نمیدانست به کجا فرار کند.با صدای خوشحال حمیدآقا به سمش چرخیدم.
_واقعا همون ها رسیدن ؟بابا دمتون گرم .پس ما میام اون سمت .باشه حواسم هست سمت گرگا نمیرم .
حمیدآقا تماس را که قطع کرد رو به ما کرد.
خداروشکر حاجی با نیروهاش اومده .باید بریم سمت بچه ها.
سمت ایران فعلا خطرناکه ،باید بریم سمت کربلا
با شنیدن نام کربلا نسیم خوشی از دلم گذشت .
من بارها خودم و کیان را کنارهم در کربلا دیده بودم ولی در واقعیت خبری از کیان نبود و همین اشک به چشمانم آورد.
کمی از جمع فاصله گرفتم و گوشه ای نشستم و زانوی غم به بغل گرفتم
_خدایا میشه کیانم رو به من برگردونی یا زنده و یا جسمش رو .خدایا بزار حداقل برای آخزین بار ببینمش وگرنه با یادآوری خاطراتش دق میکنم خدا
_چند روز قبل از اینکه بره سفر بهم زنگ زد.
به سمت راست که حمیدآقا با فاصله زیاد از من نشسته بود نگاه کردم.
_نمیدونستم.
_زنگ زد گفت حمید میخوام برم ماموریت ولی اینبار یه حس عجیبی دارم. خندیدم و گفتم حتما بخاطر خانمته،اشکال نداره دوری از همسر سخته مخصوصا که شمامدت زیادی نیست که ازدواج کردید.گفت چندشبه خواب سعید دوست شهیدم رو میبینم ،جلو در ورودی یک باغ ایستاده همش صدام میزنه میگه کیان بیا ،جا نمونی رفیق!
گفت حس میکنم اینبار برم برگشتی تو کار نیست.
با چشمانی اشکی به حمیدآقا چشم دوختم
_چرا به من نگفت؟چرا نگفت تا مانعش بشم.مگه ما چندماه باهم زندگی کردیم ؟مگه ما چندماه کنار هم بودیم.عمر زندگیمون به شش ماه هم نکشید .کیان من بی معرفت نبود
اشکهایم راه خودشان را روی گونه ام پیدا کردند،غلتیدند و به روی زمین افتادند.
_روژان خانم ،کیان حرفی بهتون نزد چون دوستون داشت و نگرانتون بود ،نه میتونست از کارش دل بکنه و نه از شما !تو اون یک ساعتی که باهم حرف زدیم همش نگران شما و آینده شما بود.
من با اون نگرانی که تو صدای کیان حس کردم مطمئنم برمیگرده .
حمیدآقا حرف هایش را زد و رفت.
من ماندم و دلی که هم دلتنگ بود و هم گرفته بود از عشقش...
&ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁