eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏به علامه امینے گفت: هزار و ‌چهارصد سال پیش، یڪ جنگےشد و حسین"ع" شهید شد. چرا این‌قدر شلوغش مےڪنید؟ عزادارۍمےڪنید، تمام شده رفته! عزادارۍ ندارد! ‏پاسخ شنید: «یڪ بار غدیر را شلوغش نڪردیم ازمان گرفتند... حقمان را خوردند، ! <۱۶روزتاعیدعاشقے> 6⃣1⃣ روزتاعیدغدیر😍🔰 @yazainab314
‼️ مشکل‌ازجایی‌شروع‌شد که‌بعضیاریش‌دوست‌داشتن‌ اما‌غیرت‌رو،نه حجاب‌رودوست‌داشتن اماحیارو،نه !🚶🏻‍♂ シ︎ ❥︎ @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم! ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تک تک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت: _من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟ آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد: _حتما رهاست. در رو بازمیکنی تا من لباس عوض کنم؟ ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت: _وسایلتو از اون خونه آوردی؟ ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت: _آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون! بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده! لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد: _سلام! خوش اومدید، شب نشینی اومدید؟ صدرا: یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم! آیه: برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید! رها: اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم. آیه: بزرگش نکنید، چیزی نیست! ارمیا: بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست. صدرا اخم کرد: _دوباره داری میری سوریه؟ ارمیا: مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقه‌ی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانواده‌م شده! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ صدرا: چرا دوباره میری؟ ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا! صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریه‌ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت. وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت: _ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم! صدرا: من هستم، حواسم بهشون هست! _این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم! آیه دخالت کرد: _فعالا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که! رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم. ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه. آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه. ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم َ اعتراف سنگینی بود برای مردی که خط مقدم جبهه بوده ای بانو چه کرده ای که نقطه ضعف شده برای این مرد! صدرا: حواسمون به زن و بچه‌ت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند! ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود... ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفردسته‌جمعی بریم!! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسهامیافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود. دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر هفته همه در خانه‌ی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه در حال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت: _بابا اومد... آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب دردست دیگرش بود وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست: _سلام؛ چرا خشک شدید؟! بشقاب از دست آیه افتاد. همه‌ی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت: _چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم! نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بودو قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد: _یه‌کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین زانو زد: _خوبی آیه؟ آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت: _چرا؟ ارمیا لبخند زد: _چی چرا بانو؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _تو هم میگی بانو؟ _کمتر از بانو میشه به تو گفت؟ _چرا؟ _چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم! آیه: چرا همه‌ش باید دلم بلرزه؟ _چون دل یه ملت نلرزه! آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم،دوباره لرزه‌ی دلم شروع شد؟ ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود: _دل دل نزن، من بادمجون بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو! آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود! ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟ آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیه‌اش بود. اخمهایی که نشان از علاقه،ای هرچند کوچک داشت. علاقه‌ای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود... آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم! ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟ آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ کردی؟ ارمیا: چطور مگه؟ آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته... ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش! آیه: خیلی شبیه اون شدی! ارمیا: خوبه یا بد؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
😊 | 🔰 به سلامتی فرمانده ⛔️ دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده دست تکان داد، نگه داشتم سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! 📍گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست می‌گن؟! 🔅 گفتم: گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !!! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !! پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار 😉 فرمانده لشگر همیشه پیروز عاشورا ❤️
シ︎ ❥︎ @yazainab314
❤️ مطمئن باش به همین خواسته ای که گفتی میرسی.. فقط زمان و مکانش رو بسپور به خدا... ببین ؟ خدا خیلی دوست داره... خیلی.... اگه دقت کرده باشی اشکات راحت تر سرازیر میشه... به نظرت این شانسیه ؟ نه...شانسی نیست... داری خالص میشی... اشکاتو خرج خدا می‌کنی نه خرج دنیا... گریه کردن اوج لذت بندگی خداست‌.... گریه های بی دلیل از سر بی‌تابی برای خدا... میدونی چیه... از یه جا به بعد مخت نمیکشه در مورد خدا و عظمتش چیزی بگی... اینجور جاها اشک میتونه ضعفتو نشون بده... تو با گریه میگی : خدایا...بی تاب شدم...طاقت عظمت و بزرگتریتو دیگه در این حد ندارم...خدایا فقط بدون عاشقتم...خیلی دوست دارم ...منو ببخش... همین.... خدایا... @yazainab314
❤️ به نام خدای مهدی موعود "عجل الله" ❤️