و وقتی قدرتمند شد بره در خونه خدا اظهار ضعف کنه... چقدر این بنده قشنگ میشه...
بذارید امروز از یه نفر مثال بزنم
از اول تا آخر درس میخوام همینطور بخونی و بگی جااااانم... جانم...💕😍
از علیبن ابی طالب امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدند:
شما چطور دشمنانت رو به سهولت به خاک و خون میکشیدی؟ آخه گاهی اسلحه ی از تو بزرگتر داشتند، قَدشون از تو بزرگتر بود، بازوشون از تو قویتر بود، اما به هر دشمنی میرسیدی اون رو به خاک میکشیدی؟ تو چه میکردی یا علی؛ روش تو چطور بود؟
❤️ آقا میفرمود: من اوّل با اُبهت خودم اون ها رو میزدم، همچین که جا میخورد با شمشیرم بهشون ضربه میزدم...
حتی از آقا پرسیدند: درِ خیبر که حالا دیگه دشمن نبود، دَر بود، اون دَر روچهجوری بلند کردی؟ صدنفر نمیتونن بلندش کنن، با قدرت جسمی خودت؟🙄
🌹 فرمود: خیر با "قدرت روحی خودم"، جسم نمیکِشید اون در رو....
اون وقت این علی (ع) یه یتیم میدید یه گوشهای، زانوهاش سست می شد و مینشست.
قدرت روحی داشته باش بعد برو درِ خانهی خدا....
دروس گذشته مبحث کنترل ذهن رو حتما بخونید
در ادامه کلی این مبحث زیباتر و تاثیر گذار تر میشه😍✨
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صــد_بیست
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما براش میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: _از روزی که اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش ایمانشو باد ببره.
گفتم: _مواظبش باش!
گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سید مهدی گرم بود.
آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید!
سید مهدی نگرانشه.
سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره.
خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر کرد. آنهایی که خود را مُحِق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
*************************
مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بی بی و سید بهتر بود. همهی خانه بوی تازگی میداد.
محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود.
دلش همان دو اتاق بی بی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود برای حاج یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش ... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیک های نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی
پدر را میخواست برآورده کند.
موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛
درس های محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻