دیگه خودتون بببینید که ما در هر شبانه روز داریم به خاطر بی توجهی چه چیزایی رو از دست میدیم...
⭕️ فقط روز قیامت باید نشست و حسرت این روزها رو خورد.
این روزهایی که همینجوری دارن میان و میرن ....
یه روایت دیگه هم براتون بخونم، لذتش رو ببرید و حسرتش رو اگر توفیق چنین نماز خوندنی رو نداشتیم:
🌺 پیامبر نازنین اسلام میفرماید:
اذا قام العبد الی الصلوة فکان هواه و قلبه الی الله تعالی انصرف کیوم ولدته امه...
❤️ وقتی که بنده خدا برای نماز می ایسته و قلب و تمایلش به خدا باشه، از نماز خارج میشه مثل کسی که تازه به دنیا اومده باشه و هیچ گناهی نداشته باشه...
🔹محجة البیضاء، ج 1، ص 382
ببینید اینجا میفرماید خدا رو #دوست داشته باشه.
مگه ماها خدا رو دوست نداریم؟
✅ چرا! اتفاقا هممون خدا رو خیلی دوست داریم. حالا بماند گاهی شیطونی گولمون میزنه! ولی در کل هممون خدا رو دوست داریم.
پس چرا به نماز عالی نمیرسیم؟
💢 چون موقع نماز #توجه نمیکنیم به این که ما خدا رو دوست داریم و مهمتر از اون خدا هم ما رو دوست داره...
ما در نماز فقط اگه بتونیم به این فکر کنیم که خدا رو دوست داریم و خداوند متعال هم ما رو خیییییلی دوست داره میتونیم به نماز با توجه برسیم....
این موضوع رو تمرین کنید.👌
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_پنجاه
جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چرا همه ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محض دیدِن نور، پرکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!تو که مرد بودی! تو که مردانه قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشیِد روزگار از پسِ من بر نمی آید... تو که سایه باشی، در اماِن احساست زندگی ام را میگذرانم. به سایه ات راضی ام مرد! فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان آراِم جانم...
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟
جانات بودن را دوست دارم. جاناِن تو بودن به جانم جان میدهد...
آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟
آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. تو قهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود.
خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر بازیگوشن!میترسیدم بالایی سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب
میکشم!وضع الانت تقصیر منه....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_پنجاه_یک
ارمیا اخم کرد: برای همین خواستم برم آسایشگاه!آیه تقصیر تو نیست!تقدیر منه!تقدیر تویه! ما اینو پذیرفتیم!جانان!من راضی ام به رضای خدا، راضی ام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست!
آیه: تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم!من طاقت از دست دادنت رو ندارم.
زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد: لیلی مجنون، رخصت میدین؟میخوام به باباجونم سلام کنم.
آیه به سرِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدِن بیرون اتاق مانده زینبش انداخت.
خندید: حالا چرا چشمات بسته است؟
زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد: آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم!
ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند: من گشنمه!خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها!
آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت: ویلچر بابا رو بیار!
ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچر گذاشتند. لحظه ی آخر ایلیا خیلی نامحسوس شانه ی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند. پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطوره اش بود...چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود...
زینب سادات چند روزی بود که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیت هایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد. گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت.
بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیت ها بر دوش آیه باشد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻