شرکت_کنندگان_یازدهم
دینا و متین یوسفی ۱۵و ۱۴ ساله ☺️
برای رای دادن فوروارد کنید
اینم لینک گروه برای رای دادن وبازدید بیشتر
https://eitaa.com/yazeynab_0313
🌹هر شب توسل به یک شهید:
شهید «محمّد حسین یوسف الهی» عارفی است که در سال ۱۳۴۰ در شهر «کرمان» متولد شد، همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند.
علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمدحسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود.
کمتر رزمنده ای است که روزگاری چند با محمد حسین زیسته باشد اما خاطره ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
چشم برزخی او باز شده بود و از خیلی اتفاقات پیشاپیش خبر می داد. همرزمانش میگویند حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت هنگام حمله شیمیایی دشمن، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۷ به شهادت رسید.
حاج قاسم گفت دوست دارم مرا پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
به روایت شاهدان عینی موقع دفن پیکر حاج قاسم دیوار قبر شهید یوسف الهی مقداری خراب می شود و هنوز بعد از گذشت 34 سال از شهادت این شهید، پیکر و حتی کفن او کاملا سالم مانده است.
{🌾إلهیبِأَمِیرِالمُؤمِنین🌾}
{🌸عجِّلْلِوَلِیِّکـَـالْفَرَج🌸}
🌷خاطراتی خواندنی از کرامات شهید عزیز محمد حسین یوسف اللهی:
🔸به من گفته بود در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت می شود بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد.
نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط ۲۵ دقیقه.
بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم. وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: تو شهید نمی شوی.
با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود.
در آن شب و در آن جا هیچ کس جز خدا همراه من نبود!
🔸 با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمی دانستم در کدام اتاق هست. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.
وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّد حسین من! امّا به خاطر مجروح شدن هر دو چشمش بسته بود! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چه طور مرا دیدی؟! مگر چشمانت ...
امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد ...
🔸 پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.
ساعت ۱۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم.
نمیدانستیم کجا برویم.
جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّد حسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله!
جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!
وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته ولی می تواند صحبت کند.
اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟
لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم!
محمّد حسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و ... را گفت!
🔸 دو تا از بچّه های واحد شناسایی ازما جدا شدند. آنها با لباس غوّاصی در آبها جلو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ بر گشتیم.
محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی ـ فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت.
حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می شود.
امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخص می کنم.
صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟
گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!
مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.
با خوش حالی گفتم: الآن کجا هستند؟
گفت: «در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟
اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود.
اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم.»
پرسیدم: چه طور؟!
گفت: شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.
من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.
وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!
🔸زمستان ۶۴ بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.
بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.
حسین به همه اشاره کرد به جز من!
چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیّات والفجر ۸ محقّق شد!
از این ماجراها در سینه بچّه های اطّلاعات لشکر ثارالله بسیار نهفته است. رازهایی که هیچ جا بازگو نشد ...
برگرفته شده از کتاب نسل سوخته
{🌾إلهیبِأَمِیرِالمُؤمِنین🌾}
{🌸عجِّلْلِوَلِیِّکـَـالْفَرَج🌸}
#شرکت_کنندگان_دوازدهم
محمدطاها و فاطمه زهرا قنبری ۱۰ساله و ۵ ساله 😍
برای رای دادن فوروارد کنید
اینم لینک گروه برای رای دادن وبازدید بیشتر
https://eitaa.com/yazeynab_0313
#شرکت_کننده_سیزدهم
محمدحسین قاسمی پور ۱۰ ساله😍
برای رای دادن فوروارد کنید
اینم لینک گروه برای رای دادن وبازدید بیشتر
https://eitaa.com/yazeynab_0313
باسلام .ب دلیل اینکه ی سری از شرکت کنندگانمون دیر عکس فرستادن برای رای و بازدید زمان رو تمدید میکنیم ☺️ تا ساعت ۲۴ روز جمعه وقت دارین ۱۴۰۰/۱۱/۲۹ .حتما از کسانی ک میخوان برای شما بازدید بخوره بگید ک عضو گروه بشن 😇 ممنون از همراهی شما عزیزان 🙏🌹
#شرکت_کننده_چهاردهم
فاطمه کشاورزی ۳/۵ ساله 😍
برای رای دادن فوروارد کنید
اینم لینک گروه برای رای دادن وبازدید بیشتر
https://eitaa.com/yazeynab_0313
🥀قرارگاه فرهنگی شهید سلیمانی 🥀
در بلاغت چون علی در فصاحت چون حسن
در شهامت چون حسین و در حیا چون مادر است
از کمال علم و تقوی شد عقیله نام او
همچو زهرا از همه زنهای عالم برتر است
🥀وفات حضرت زینب (س) محضرمولایمان آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام تسلیت عرض میکنیم 🥀
#تسلیت
#شهادت
#نوکری_عمه_سادات
#خانواده_نورا
#مهد_کودک_نورا
#محله_امام_حسین_علیه_السلام
#گروه_جهادی_شهید_همت
#گروه_جهادی_شهیده_زینب_کمایی
🌸پایگاه مقاومت بسیج حضرت زینب سلام الله علیها 🌸
🌺حوزه مقاومت بسیج نرجس سلام الله علیها 🌺
🌹هر شب توسل به یک شهید🌹
✨سردار شهید حمیدرضا انصاری✨
متولد اول مرداد۴۸ در اراک بود. از دوران کودکی در مسجد فعالیت داشت.۱۷ ساله بود که با شهادت برادرش عازم جبهه شد.
مدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیای سیاسی دانشگاه امام حسین (ع) اراک اخذ کرد و مقطع کارشناسی ارشد را در رشته مطالعات دفاع استراتژیک دانشگاه امام حسین (ع) تهران به پایان رساند.
بعد از پایان جنگ ، فعالیت های فرهنگی بسیاری در مساجد برای تربیت جوانان و نوجوانان انجام داد.
انسانی شریف، با وجدان، دست پاک و چشم پاک بود. در مسائل مهم خصوصا اگر مربوط به دین و کشور بود، بسیار جدی و دقیق عمل می کرد.
سال ۹۴ چهار نوبت به سوریه اعزام شد، شبی که از ماموریت برگشته بود، می گفت: چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه.
۲۸ بهمن ۹۴ بود که در منطقه «درعا» با اصابت ترکش به پهلو به شهادت رسید.
فرازی از وصیتنامه:
همه را سفارش به نماز، معنویت، پیروی از حق، دفاع از انقلاب اسلامی و پیروی محض از ولایت فقیه می نمایم.
سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و به ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود و دلش می خواست کاری کند.
خدایا از تو می خواهم این نعمت را از من نگیری و من با لباس رزمندگی و خونین به سویت پرواز کنم تا بلکه خجالت زده شهدا و سایر عزیزانی که امیدشان به ماست، نباشم.
عزیزانم فرزندانم فاطمه و ریحانه، من شما را خیلی دوست داشته و دارم و ندیدن شما برای یک روز هم آزار دهنده است اما نمی توانستم در پیش شما باشم تا دشمنان اهل بیت (س) به حرم حضرت رقیه اهانت کنند،...با کارهای خوبتان و نماز و حجاب مرا خوشحال کنید.