#راض_بابا🍓
#قسمت_پنجم🚗
در چهره ي کسانی که از رو به رویم گذر می کردند دقیق تر می شدم تا شاید راضیه را بیابم
مادری مقابل دختر و بچه گریانش ایستاده بود و خون سرو صورتش را پاک میکرد
چند دختر دیگر به دوستانشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت دلداری می دادند
با هر چند قدمي خبری می شنیدم که بر دلم چنگ می انداخت
_یعنی صدای چه بود؟ ما که اول حسينيه بودیم چیزی نفهمیدیم
_فکر کنم یه چیزی ترکید
_وای یه لحضه آخر حسينيه مثل روز روشن و داغ شد
ادامه دارد...