#راض_بابا🌻
#قسمت_چهارم🍁
به آرامی پلک هایم را بستم؛دستانم را به سمت آسمان بردم و خداراشکر کردم
مادر با تعجب گفت: ( ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!)
کمی مکث کرد.
_حتی تیمور!
بلخند کم رمقی روی لبانم نشست. همیشه از خدا می خواستم دو تا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا (س) اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه بی بی بشوند
دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد.
می گفت میخواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی (ع) شود.
وقتی راضیه به دنیا آمد در بیمارستان، صورت روشن و چشمان قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است.
آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت .امشب برای من هم اين دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد.
مقابل حسينيه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم....