#راض_بابا🌸
#قسمت_سوم✨
چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند عده ای از دیوار حسينيه بالا رفته بودند و داخل را نگاه می کردند
تمیور با چشمان سرگردانش اطراف را برانداز کرد.
از گوشه و کنار صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود.
مبهوت به تیمور خیره شدم.
_گوشی... با گوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاست! باعجله جیب شلوار و پیراهنش را وارسی کرد.
_نیاوردم.یادم رفت بیارمش...نگاه کن
مریم من می رم دنیال هدایت،تو هم برو دنبال راضیه.
شهین خواهر تیمور و آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند.
به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود.
با چشمان مه گرفته ام راه مستقیم خود را دویدم.ناگهان یادم به روز تولدش افتاد
و با خودم گفتم: (راضیه تو بیمه شده ای،بیمه حضرت زهرا! تو رو با خودش سپردم.)
یازده شهریور وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید. روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت. مادرم روی صندلی کنارم نشسته و با نگاه روی صورتم مانده بود.
_بیدار شدی؟
سرم را به نشان تایید تکان دادم و گفتم : ( ننه بچه م کجاست؟ سالمه؟)
دستم را فشرد و گفت: (ها...یه مرضیه دیگه.)
ادامه دارد....
#راض_بابا🌻
#قسمت_چهارم🍁
به آرامی پلک هایم را بستم؛دستانم را به سمت آسمان بردم و خداراشکر کردم
مادر با تعجب گفت: ( ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!)
کمی مکث کرد.
_حتی تیمور!
بلخند کم رمقی روی لبانم نشست. همیشه از خدا می خواستم دو تا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا (س) اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه بی بی بشوند
دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد.
می گفت میخواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی (ع) شود.
وقتی راضیه به دنیا آمد در بیمارستان، صورت روشن و چشمان قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است.
آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت .امشب برای من هم اين دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد.
مقابل حسينيه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم....
دلـم به آن مستحبـي خـوش است که جوآب آن واجـب است'!
#اسلامعلیکیااباعبدالله:)