"•❈﷽❈•"
آقا نخون نخون که اگه خوندی مجبوری باید کپی کنی منم خوندم مجبور شدم کپی کنم😁😁
نخوووون😒
عجب آدمی هستی تو دیگه 😂😂.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خیلی دلت میخواد بخونی باشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
برو پایین 👇🏻
.
.
.
.
.
.
.
آره برو 👇🏻
.
.
.
.
.
.
.
.
👇🏻اینم مطلب 👇🏻
.
.
.
.
.
.
برچهره دل ربای مهدی (عج) صلوات
اگه این پیامو تو گروه یا کانال دیگه نذاری تا آخر عمر مدیونی 😍😍😍😍😍
واسه گل روی امام زمان بفرست !!!
#ثواب_یهویی😁😁♥️
هدایت شده از دختࢪان فاطمے❥︎":)💛
4فرشته بیادبذارم🦋
کانالمون✨
@fereshte_chadori
#راض_بابا🌱
#قسمت_ششم✨
به کوچه حسينيه که رسیدم انتظامات مردم را هدایت می کردند تا هر چه سریع تر از آنجا دور شوند
خودم را به در حسینیه رساندم انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام میگفت: ( خانما سریع تر! زود خارج بشین)
به سمتش رفتم و شانه اش را گرفتم
_شما دختر من رو ندیدین؟ راضیه رو ندیدین؟
با تعجب چشمانش را تنگ کرد
_کدوم راضیه؟
_راضیه کشاورز
_نمی شناسم
آن لحضه حس میکردم مثل مدرسه همه راضیه را میشناسند
در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند خودش برایم تعریف کرد.
گفت: در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم. وقتی قرائت قرآن به پایان رسید مدیر پشت تریبون قرار گرفت
خب بچه ها امروز دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون رو میخوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای ما بگن....
#راض_بابا🍓
#قسمت_پنجم🚗
در چهره ي کسانی که از رو به رویم گذر می کردند دقیق تر می شدم تا شاید راضیه را بیابم
مادری مقابل دختر و بچه گریانش ایستاده بود و خون سرو صورتش را پاک میکرد
چند دختر دیگر به دوستانشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت دلداری می دادند
با هر چند قدمي خبری می شنیدم که بر دلم چنگ می انداخت
_یعنی صدای چه بود؟ ما که اول حسينيه بودیم چیزی نفهمیدیم
_فکر کنم یه چیزی ترکید
_وای یه لحضه آخر حسينيه مثل روز روشن و داغ شد
ادامه دارد...