eitaa logo
یک درصد طلایی
908 دنبال‌کننده
192 عکس
166 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی ✨ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به
❣قسمت صدو سی و یک ✨نگران روبه رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند. 🍁ام حباب با دیدن آنها، سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوش شان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. ام حباب پرسید: مرا یادتان هست؟ مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت: شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟! _او را طبقه بالا بستری کرده اند. اینها که اینجا جمع شده اند، از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران. ریحانه گفت: می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند. می خواهیم او را ببینیم. نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم، باید با پدربزرگ مشورت می کردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم: قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمک های بی دریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون نمی آمدند. ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت: خیلی دلم می خواست شما را ببینم! قنواء گفت: من هم همینطور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم شایسته آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم، تحت تاثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده با هم آشنا می شویم! مادر ریحانه گفت: برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم. از برخورد خوب آنها با هم خوشحال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است! _سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده! ام حباب گفت: چرا ایستاده اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم می رود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه. قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم! در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده. می خواهی همراهت بیایم؟ خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد. _نگران من نباش! صبح برمی گردم. احساس می کنم من و ریحانه می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم! سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند، کاسته می شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمی دانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می داد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
،، +آیت‌اللّٰہ‌بہجت‌فرمودند؛ گاهی موانع بزرگی با یك‌ بار مشهد رفتن از سرِ راه ما برداشته می‌شوند؛ او حجّت خدا و پناه شیعه است. آسمان و زمین و آن‌چه بین آن دو است در اختیار امام رضا علیه‌السّلام است.. 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــــــــــــــــــ ـــــ ـ 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و یک ✨نگران روبه رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت
❣قسمت صدو سی و دو ✨پاهای ابوراجح رو به قبله بود. همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. 🍁شب به نیمه رسیده بود. جز همسرِ صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید! دیروقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید. ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟ _از قضای الهی گریزی نیست. هر چه باید بشود، می شود. راضی به رضای او هستیم. _به هر حال، من امشب همین جا می مانم. طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما، ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا بیهوش است؟ طبیب که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود. _همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید. مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم با شوهرم چه کرده اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است، آتش می گیرم! ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از بینی اش گذراندند. طنابی به گردنش انداختند.سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(سلام الله علیها) دختر بزرگوار علی بن ابی طالب(علیه السلام) می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند. وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) خود را در غم و اندوه مان شریک می داند، تسکین پیدا می کنیم! انگار ریحانه این حرف ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می برد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و دو ✨پاهای ابوراجح رو به قبله بود. همسرش و ریحانه دو طرف بسترش
❣قسمت صدو سی و سه ✨ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند. 🍁روحانی، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید: چه خبر؟ گفتم: هیچ. _خانم ها کجا هستند؟ _در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند. پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود. _تو هم برو و استراحت کن. روز غم انگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد! پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی، نماز می خواند. لب ها و بینی اش هم چنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمی آمد. وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده! احساس می کردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم.می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مُرد. به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد. پنبه تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: ابوراجح! صدایم را می شنوی؟ دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حله تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچ کس نمی تواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت(عجل الله تعالی فرجه) برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 ------‐--------------- 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 شهید مهدی زین الدین: هرگاه شهدا را یاد کنید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🌱 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بےسبب نیسـت ؛ شبِ جمعه‌؛ شبِ رَحمَت شد ! مآدَرے گُفت | حُسین | همِه‌را بَخشیدَند ...♥️ 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و سه ✨ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخا
❣قسمت صدو سی و چهار ✨قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرف هایم را شنیده. 🍁باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید. سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشک بار، شانه اش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب بیدار نشود، آهسته به من گفت: از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت می کردید. سر تکان دادم. _به هوش آمده بود؟ _گمان کنم. _چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟ _تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره ای اشک ریخت. ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: به او چه گفتید؟ ریحانه گفت: البته اگر خصوصی نیست. به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود. _یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم، آنجا نبود. به مقام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم: وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری کند. خوب است از امام زمانت(عجل الله تعالی فرجه) بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد! ریحانه اشکِ روی گونه اش را پاک کرد و گفت: پدرم عاشق امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) است. شما چه اندازه آن حضرت را می شناسید و دوست دارید؟ سوال ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: من که شیعه نیستم. _اگر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ ریحانه چنان باهوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورتی که ممکن است، نجات پیدا کند. مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: حکایت های مربوط به کمک امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان زنده اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی اند. مردی از علی بن ابی طالب(علیه السلام) خواست که حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) را توصیف کند. ایشان فرمود: او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خداست. تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است. روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه ای به من گفت: تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی. ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل می پیچید. دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد. فکرش را نمی کردم ریحانه را در خانه مان، آنقدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می گذراند؟ سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت، خانواده اش حمام و خانه شان را می فروختند و به بصره می رفتند؟ شاید هم ریحانه در حله با حماد یا جوان دیگری ازدواج می کرد و شوهرش اداره حمام و زندگی آنها را در دست می گرفت. در این صورت، من باید از حله می رفتم. بدون او اما به کجا می توانستم بروم! در همین فکرها بودم که پدربزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و چهار ✨قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد.
❣قسمت صدو سی و پنج ✨در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست. 🍁پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم ریحانه را دوست داری. دختر بی نظیری است، اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است. ما با شیعیان حله برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچه خانه خودت آنقدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه، کاری نداشته باشی. مثلا این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برایت باشد. خمیازه ای کشید و ادامه داد: کارِ امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار می کنم. نمی دانستم این قدر شجاعی! اگر به توصیه من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی دانم، شاید این معجزه عشق است. احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که شما را دارم! گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرف هایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند. _بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد! _نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش، دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند. _باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید. افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری کنیم! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال ها ندیده بودی، چنین نمی شد. اندیشیدم: ریحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد.چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی. _احساس ناتوانی و سرشکستگی می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می کشی نجات دهم. سرم را روی شانه اش گذاشتم. _ناراحت نباش پدربزرگ! بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حالِ احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی تابی می کنند. خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم! ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9