eitaa logo
یک درصد طلایی
931 دنبال‌کننده
170 عکس
150 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و شش ✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی ف
❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد. 🍁_دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم. _تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار می کنم که همسر باحیایی مثل تو دارم. _تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفایافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظه هایی را می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در می زد، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم. گفت: اگر منتظر هاشمی نمی آید. دلم گرفت. پرسیدم: برای چی؟ آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است. _وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. _و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. _و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت. _من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 🕊رفع مشکلات با توسل به پدر و مادر عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎙 👌🏻حتما این کلیپ را ببینید و نشر دهید 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ "هل من ناصر ینصرنی؟" 🌸🌱•° › 🥺این روزهــا که حال و هــوای دنیا سنگین است، دل‌هـــایمان بیـــشتر از همـیشه به یک نور و آرامش حقــیقـــی نیاز دارد.🙏🏻آیا آماده‌ای تا قلــبت را برای میزبانی از صاحب‌الزمان (عج) آماده کنی؟🧐 🕊در این چـله نورانی، با استغاثه به درگاه خداوند متعال و تلاش برای خودسازی، قلب‌های خویش‌را برای یاری امام‌زمان‌(عج) مهیا کنیم.🌿 این چهل روز فرصتی برای زدودن زنگارهـای غفلت‌ و نزدیــــک‌ شدن به حقیقت انتظار. ✨ 🌱مــــــا مــــی‌خواهیــــم با همدیــــــگر وارد یک چله استغــاثـه و خــودسـازی شویم.✨ چــهل روز بــرای پاک کــردن غبـــار از دلـــمان، نزدیــک شدن به خــدا، و آمـاده شدن برای یاری صاحب‌الزمان(عج) می‌باشد. 💌این دعوتـــــی اســـت از دل به دل، بــــرای تو که می‌خواهی در این مسیر نورانی همراه باشی. 🗓 آغاز این سلوک معنوی: ۱۸دی ماه ⏳ به مدت: ۴۰ روز 🕊هر روز ساعت ۲٠ 🌿قرائت دعای فرج 🌿هر روز یک گام از خودسازی به نیت ظهور 💌چه کسی می‌داند؟ شاید دعای تو باشد که قفل‌های غیبت را بگشاید و خورشید را از پس ابرها آشکار سازد.🌱 📨 این پیام رو به نیت ظهور برای ۱۰ نفر بفرست...... پیوستن به وارد کانال زیر شوید: 🌱@yek_darsad_talaiii
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ‹ 🌸🌱•° › 🌱روز اول : ✨قرائت دعای فرج به نیت و تعجیل در امر فرج 🕊گام اول خودسازی 📿 📿نماز اول وقت مانند لیمو شیرین 🍋است که اگر سر موقع خوانده شود هم شیرین 😋است و هم خاصیت دارد ولی اگر تاخیر افتاد، خاصیت دارد ولی تلخ می شود!😫 ☺️ بیایید همین امروز با (عج) عهد ببندیم: نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و شیرینی این بندگی را بچشیم! 💚 پیوستن به وارد کانال زیر شوید: 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خ
❣قسمت صدو پنجاه و هشت ✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به امام مان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟ 🍁حالا می بینم از یک سال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم. احساس می کردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند. _تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی. قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم. یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم. قنواء آمد و خبرآورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم: قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم. _ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟ گفتم: می دانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد. پرسید: چرا کوفه؟ گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم آنها را به حله بیاوریم. ریحانه می گوید: این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند. سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم، آرام نمی گیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست. ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای تو و حماد دعا می کنیم. قنواء گفت: دلم می خواست همراه شما باشم! پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود! دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه طی سال ها به او سر نزده بودم، بخشیده. ریحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه می کرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری تان را ندارم. من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمتگزار شما هستم. پدربزرگ به مادرم گفت: تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پررونق می شود. ام حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و هشت ✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به
❣قسمت صدو پنجاه و نه ✨سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. 🍁حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است! باران ملایمی می بارید که وارد حله شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها می درخشید. با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می کرد. انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد. قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش می گذشت. در حالی مرده بود که معجزه شفایافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند. با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد. آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود. همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت، برایت سخت نیست؟ قنواء که از دیدن خانواده بزرگ مان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینان بخش گفت: در مقابل آنچه به دست آورده ام، آن ها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی می شوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست. پایان. توجه❗️تشرف ابوراجح به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده، واقعی است. عبقری الحسان، جلد۲،صفحه۱۹۲ 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یک درصد طلایی
24.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 ما هر چه داریم از عطای یار داریم در دل تمنای وصال یار داریم 👈 جناب آقای ، مجری هنرمند و بازیگر مطرح و محبوب استان و مدرس کلاس فن بیان از طرح ✍🏻جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید: @admin_yek_darsad_talaiii 🌱شما هم به جمع خانواده بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9