💟
💎 بانوی باشخصیت
در زمان و مکان درست، حرفهای مهم رو بگیم👌
خیلی خوبه که حرفهای مهم رو نه از پشت تلفن و نه با پیام، بلکه رودر رو بزنیم.
ضمنا اگر عادت به صحبت تلفنی دارید، بهتره بیشر ضروری و کوتاه باشه. ☎️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
🌿
یا اباعبدالله ♡
هر که را گُم کرده ای، ای عشق♡
در او♡ جستجو کن...
#ای_جگر_گوشهی_جانم_غم_تو ♥️
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله ✋🏻
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم🌿
@yek_hesse_khob 🦋
🌾
💌یا ایّها العَزیز...
به عالمی نفروشم دمی ز حالم را
که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است...🤍
#نیست_نشان_زندگی_تا_نرسد_نشان_تو 🪴
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌸
@yek_hesse_khob 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞
#ببینید💯
🙎♀خانم کارآفرین و موفقی
که یک حسرت بزرگ در زندگیاش داشت❗️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡
#مشکات💫
من امیدم به خداست
بعدِ خدا هم
به خداست...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💌
و خدا
بهترین آغوش
برای آرامشِ دلهای خستهست...
اول هفتهتون پر خیر و برکت♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💟
💎بانوی باشخصیت
💌 برای رسیدن به هدفهاتون، قدم نزنید🚶بدویید🏃
🏹روی هدفهای شغلی و تحصیلی و... تمرکز کنید.
💔و اجازه ندید نظرات منفی بقیه، انگیزههاتون رو کم بکنه.
💌سعی کنید استقلال فکری داشته باشید،
❌و از دیگران، کورکورانه تقلید نکنید.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیباترین توصیف مادری 💟
🌿حق حیات
💫ادامه دهنده نسل
👩👧👦بانفوذ ترین عضو خانواده
و....
#حق_مادری ❤️
#مادرانه 🧕
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌📚💌📚💌
#معرفی_کتاب 📕
#لبخند_مصطفی😊
#مریم_دوستمحمدیان✍
🔴این کتاب ارزشمند و متفاوت در بیست و هفت فصل و ۱۴۹ صفحه به رشتهی تحریر درآمده است.
🟠نشر جمکران با اعتماد به نویسنده و چاپ اولین اثر از این بانوی توانا علاوهبر گرهزدن زلف مخاطب با شهید نبیلو، به او این تقلب را میرساند که جایی مخصوص از کتابخانهتان را آثار آیندهی این نویسنده پُر خواهد کرد.
🟡دوستمحمدیان با قلمی بینقص، خصوصیات شهید را در لابلای کلمات پیچیده و توصیفاتی بینظیر به مخاطب ارائه میدهد.
🟢محبوبیت شهید نبیلو و سبک منحصربهفرد کتاب دستبهدست هم خواهند داد تا این اثر در کمترین زمان به چاپهای متعدد برسد.
نکتهی قابل توجه و وجه تمایزش با سایر آثار، چینش فصول آن است. بهطوری که خواننده نمیتواند پیشبینی کند در فصل بعدی قرار است کدام برهه از زندگی شهید نبیلو را خواهد خواند.
✂️برشی از کتاب:
حالا هم هفتماه بود که همه میخواستند به رقیه بفهمانند که صفر دایی آنها و آقاجان او مرده و آن چشم و آن صدا و همه جانش در سفیدی کفن، رنگ خاک به خود گرفته. همه میخواستند یک خروار صبر را در یک جام بزرگ بریزند و یکدفعه به خورد رقیه بدهند؛ اما مصطفی صبر را حبهحبه میکرد و تلخی آن را به شیرینی، به رقیه میچشاند.
#طاقچه 📚
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهل_نهم 💌
_نذریه، میخوام ببرم امامزاده
_الویهی نذری؟
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانمجان حلوا میپزم و میبرم. یه وقتایی هم که نذر میکنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
ریحانه خندید و تخممرغهای آبپز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخممرغ آبپز بود اما حالا دلش زیر و رو میشد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود. گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانمجان همیشه میگفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه، خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمیخوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونها؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزهدار بشه.
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن. نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمیکرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نانهای باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و میخواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجههای لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمیداشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش میدانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا میشود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار میداد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد. نایلون ساندویچها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر میداشت.
_میخوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریدهای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ. ساندویچها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجدهی شکر بعد از نمازش طولانیتر از همیشه شد. اشکهای روی صورتش را پاک کرد. سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن. نمیخوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچهی بیگناه رو معلوم کن. یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گرهی خوشبختیمون بشه نه کور گرهش...
از در که بیرون زد و کفشهایش را پوشید، ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی میرفت. هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شد و داری میری.
_حالا تموم شد؟ بریم؟
_بله الان ماشین رو از پارک درمیارم.
با ارشیا آمده بود زیارت و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔