eitaa logo
یک حس خوب
201 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 💎چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟ 💢خیلی فکر کنیم🧠 📍وقتی کسی سوالی می‌پرسه، قبل از هر چیزی خوب فکر کنیم روی جوابمون👌🏻 همیشه اول خوب فکر کنیم 💙 بعد حرف بزنیم 🗣 تا پشیمون نشیم.🤦‍♀ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🎥🎞 مروری بر تاریخچه حجاب در ایران 💢چطور حجاب بر ایرانیان      تحمیل شد؟ 🧐 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ای که آغوش گرمت پذیرای هر چه درمانده دلشکسته است دستم را بگیر... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه‌دار سفیدی که از تمییزی برق می‌زد. زیر سرش هم بالش‌های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه توردوزی شده بود. همه‌جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می‌توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه‌ی نه‌چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی‌های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل‌های قالی دست‌باف را پس و پیش می‌کرد... _چقد همه‌چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس‌پرتی گفت: _با منی؟ متوجه نشدم چی گفتی. _هیچی میگم خوبی؟ _آره. شما بهتری؟ _خوبم خداروشکر نمی‌دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد. لنگه‌ی در چوبی قهوه‌ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی‌ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیت رو خوب می‌کنه. این‌جور وقتا بخور. _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم. _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟ ارشیا انگار از نگاهش فرار می‌کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می‌کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟ _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم. ارشیا جان بریم؟ و گوشه‌ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره‌ی ترمه‌ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه... _ناراحتم نکن! _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت‌ها رفته پیش خانم‌جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی. پیاله‌های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه‌های گل‌سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره‌ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _عالیه حاج خانم. دستتون درد نکنه. پیرزن با چیزی شبیه به بقچه نشست و گفت: _سرت درد نکنه. اینم نون خشک شده. داشتم می‌رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم. _ای وای شرمنده حاج خانم _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی‌بی جان لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی‌بی با گوشه‌ی روسری بلندش اشک‌های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم. ریحانه پرسید: _چیزی شده؟ _نه مادر. شوهرت بهم گفت بی‌بی. بچه‌هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می‌کنم می‌بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضام باشه. با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت. یکی از قاب عکس‌ها را برداشت. بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیه همن. و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان‌تر شده با ریش.... ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 آدم را گفت هبوط تو موقت است به من بازمی گردی آدم اما خانه ساخت... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 😇سلام سلام 🟣ببینم، شما هم این روزها با معضل شبکه‌های مجازی و فیلترینگ و اینستاگرام و بلاگرها و شاخ‌های مجازی و سلبریتی‌ها و اخبار زرد و کمپین‌ها و... مشکل پیدا کردید؟😑🤦‍♀ 🧐🤔دوست دارید یکم ریشه‌ای‌تر بریم سراغ تک‌تک این معضلات و ماجراها؟ ✅پس لطفا با بخش کانال همراه باشید و قسمت‌های مختلفش رو از دست ندید!📎📝 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال 💢همونطور که می‌دونید، ما در عصر ارتباطات و اطلاعات، یا عصر رایانه و دیجیتال زندگی می‌کنیم. 💬ارتباطات و تعاملات انسانی به قدری مهمه که عصر امروز، «عصر ارتباطات» نامگذاری شده. ♦️اما انواع ارتباط، چی هست؟ 🤔 🔺ارتباط مستقیم و شخصی 🔻ارتباط غیرمستقیم و غیرشخصی 🔺ارتباط جمعی ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
📚💌 📗 📙کتاب لاله ها و سنگ ها ✍ نوشته محمد هاشمی 🔖داستان هایی از زندگی بانوان شهید" کوششی است برای به تصویر کشیدن گوشه ای از دریای بی پایان مهر، عطوفت و پاکی انسان هایی که با نثار گوهر وجود خود، درخت آزادی و آبادی این سرزمین را سرسبز نگاه داشتند. 📒کسانی که در پیشگاه خداوند مأجور و در میان خلق خدا مهجورند. زندگی سراسر از پاکی آنان می تواند سرمشقی نیکو برای هر انسان آزاده و به ویژه زنان و دختران پاک سیرت در دنیای پر از رنگ و نیرنگ امروز باشد. گزیده✂️کتاب 📕صدای پیرمرد از کوچه به گوش می‌رسید: «پرتقال، پرتقال بم، بمیه بدو. شیرین و آبداره پرتقال». فاطمه نگاهی به فخری کرد. برق شیطنت در چهرۀ کودکانۀ هر دو درخشید. با آن‌که قول داده بودند از خانه خارج نمی‌شوند و شش دانگ حواسشان به زهرا خواهد بود، امّا خواب او آن‌قدر عمیق به نظر می‌رسید که هر دو هم‌زمان تصمیم گرفتند به کوچه بدوند. 📓این کتاب را انتشارات ستاره ها در ۱۴۰ صفحه منتشر کرده است. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان‌تر شده با ریش... _وای ارشیا! این عکسو ببین. انگار تویی ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد: _آره. خیلی شبیهه. ریحانه پرسید: _پسرتون هستن؟ _بله پسرمه، علیرضاست. شهید شده. سی ساله که ندیدمش. دلم براش پر می‌زنه. _آخی، خدا رحمتشون کنه بی‌بی جان _خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن. باید بگی خدا درجاتشون رو بالا ببره. _بله حق باشماست. _چی بگم از کارای خدا. همین که دیشب خوابش رو دیدم و امروز شما رو دیدم، بازم کرور کرور شکر درگاهش. عمر دوباره گرفتم مادر. _خدا صبر بده بهتون. شفیع شما هستن. _ان شاالله. حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد. و بحث ناتمام ماند. چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی‌بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه‌ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال‌های بی‌جواب مانده و کنجکاوی زیاد. فکر می‌کرد کاسه‌ای زیر نیم کاسه بوده. در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت: _اِ اینجا رو دیدی ارشیا؟ نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم. چه دل پر دردی داره بی‌بی. این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟ _نمی‌دونم. شاید... بریم؟ _آخه... _لطفا بریم ریحانه، سرم درد می‌کنه. _باشه به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده. حتی رفتارهای ارشیا و بی‌بی. اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت. آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند، رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش. می‌دانست به همین زودی‌ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق‌های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه‌دار می‌شوند و هربار او ری‌اکشنی وحشتناک‌تر از بار قبل داشت. همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود. تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می‌شد که با صدای ناله‌های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می‌دید. به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس‌نفس می‌زد و مثل برق گرفته‌ها از جا پرید. _خوبی؟ _خودش بود _کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست. _ولی شبیه خواب نبود. انگار بیدار بودم. _خیره ایشالا... _خودش بود ریحانه نه؟ _کی؟ _علیرضا دستی به موهای آشفته‌اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده. _باید بریم خونه‌ی بی‌بی _الان؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟ سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت: _فردا صبح میریم ت... _الان _چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟ _الان بریم... لطفا. _گیج شدم بخدا؛ نمی‌فهمم چه خبره. _توضیحش مفصله اما...فکر می‌کنم علیرضا عموم بوده و بی‌بی هم... مادربزرگم! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔