#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب
مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه
شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم
- اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا زود نیست یکم
- از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه
گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن
- تشکر کرد
رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک
حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی
ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت
داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم
کلید و انداختم درو باز کردم
مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم
سلااااااام مامان جان
دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت:
سلام علیکم خوش اومدی
گونشو بوسیدمو گفتم مرسی
اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم
خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی
برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن.
مامانجان حرفایی میزنیا
نتونست جلوی خندشو بگیره
خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید
بهشت زهرا
اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی
تغییر کرده بود
به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه
چرا داره به دلت میشینه
همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
_ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی
مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش
علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم
در هر حال زود بود برای قضاوت
هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد
- کجا فرار کردی
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم
- خوب پس چرا عوض نکردی هنوز
داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- بسم الله خل شدی دختر
خندیدم و گفتم بووووودم
راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید
برای فردا باشه
- فرداچه خبره اسماء
نمیدونم مامان عجله داره
- برای چی مثال عجله داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه
مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره
دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه
إ مامااااااااااان...
در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف
میزنم
- راستی اسماء اردالان داره میاد.
از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد
- فردا
خبر داره از قضیه خواستگاری
_ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره
بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان
مرخصی گرفته که بیاد ببینتش
دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق
مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر
من، اصلا انگار نه انگار
خسته بودم خوابیدم
باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود...
@yek_talabe113