eitaa logo
💞عاشقانه های یک طلبه💞
2.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
72 ویدیو
9 فایل
🌸 ﷽ 🌸 کانال عاشقانه های یک طلبه پراز متن و عکس و داستان و..عاشقانه شروع فعالیت:فروردین ۱۳۹۷ مدیر کانال: همانا خدا لفت دهندگان را دوست ندارد😂😁 تبادل و تبلیغات:http://eitaa.com/joinchat/2366177294C7162b2d655
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم - برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن گفتم:نه چطور!؟ _ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان اومدی!؟ _ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _ متاسفم واقعا... اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری" یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود. تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه. _ کاغذو برداشتم یه نامه بود: “یاهو“ _ مادر عزیز تر از جانم سالم _ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد. _ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم. _ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد داد. _ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ شود. _ مادر جان برای شهادتم دعا کن... _ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد _ حلالم کن... پسر خطا کارت "محمد جعفری" با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات کامل برسم. اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم... اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود دانشگاه خیلی خلوت بود. تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره خانم مهندس بشم برای خودم تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت برمیگشت همون روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبی بود. اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود. از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه. اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک. زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه. اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن. چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود . عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشن آخه گرون بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه... @yek_talabe113