#مرد_من
ساعت زنگ خورد ⏰
به زور چشماموباز کردم
ساعت ٧:٣٠ دقیقا بود و هنوز صبحونه رو آماده نکرده بودم
دویدم تو آشپزخونه
آقامون وقت صبحونه خوردن نداشت پس باید براش لقمه میگرفتم تا تو حوزه بخوره
تند تند لقمه هارو گرفتم و گذاشتم روی میز
رفتم توی اتاقو صداش زدم 😐
اما بیدار نمیشد
رفتم سراغ ترفند عزیزم
قلقلک جوووون😂
میدونستم این راه جواب میده چون فوق العاده حساسه
شروع کردم به قلقلک دادن ١...٢...٣
_واااااااای ولمممم کن خاننممممم ولمممممم کنننننن توروخدااااااا بسهههههههه آی دلمممم😂😂...تو....دیگه....کی هستی😂
_پاشو خوب آقایی به کلاست دیر میرسیی 😐
دستی به چشماش کشیدو گفت:چشمممم بانو امر کنن
خندیدم 😊بازم دعوام نکرد با اینکه بارها گفته بود از قلقلک متنفره
خداروشکر کردم آقامونم رفت سرویس بهداشتی تا حاضر بشه
از تو کشوی دراور کاغذ رنگیا رو با ماژیک برداشتم
رفتم سراغ لقمه ها روی یه کاغذ نوشتم :
خب آقایی کلاستون چطور بود؟
میدونم صبحونه بهت ندادم چون دیر بود به جاش این لقمه هارو بخور و دعام کن😂
حالام نخند دوستات میفهمنا
دوستدار تو خانومت😉
روی کاغذ بعدی نوشتم :آقایی بخور دیگه چرا داری بهم میخندی؟دوست دارم😍
کاغذارو گذاشتم بغل لقمه ها و سریع لقمه هارو گذاشتم داخل کیف آقایی
همون لحظه آقایی اومد بیرون مشکوک نگاهم کردو گفت :چی کار میکردی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!!!
رفتم عبا و عمامشو آوردم و کمکش کردم تا حاضر شه و به بیرون هدایتش کردم
لحظه رفتن خندید و گفت:صبحونه نمیدی بهمون؟بیرو میکنیم؟
با جیغ جیغ گفتم :برووووو دیرت شدددد
#ادامه_دارد
#میس_طلبه
@yek_talabe113
#مرد_من
#قسمت_دوم
بالاخره موفق شدم از خونه بیرونش کنم
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم 😊
شروع کردم به محاسبه زمان تا ببینم چقدر دیر میرسه
تقریبا یک ربع😐
خب بازم خوبه زیاد دیر نیست
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به خوردن صبحانه
ساعت ١٠ تا ٣بعد از ظهر کلاس داشتم
پس بنا براین هنوز وقت داشتم
بعد از صبحونه مفصلی که خوردم رفتم سراغ گوشیم به آقایی پیام دادم:حاج آقا دیگه یک ربع دیر میرسی کاریشم نمیشه کرد...حالا برای ناهار چی میل دارید؟😊
دو دقیقه بعد جواب داد:هنوز که نرسیدم تو متروام حاج خانم صبحونه ام نخوردم روده ها و معده و کبد همه باهم افتادن به جون هم😂
فدات بشم خانومی من هوس قرمه سبزی کردم بدجوووور😋
از پیامش خندم گرفت هرچقدرم که قرمه بخوره سیر نمیشه براش نوشتم:ای به چشم همسری جان
رفتم تو آشپز خونه و قرمه سبزی رو بار کردم
زیرشو کم کم کردم تا وقتی از کلاس بر میگردم یه وقت نسوزه 😐(خب چیکار میکردم؟)
ساعت نزدیکای ٩ بود آماده شدم تا برم حوزه
موقع رفتن دلم بدجور شور غذامو میزد پس بنابراین رفتم خونه مادرشوهر جان که طبقه بالای ما بود...کلیدو دادم به ایشون و غذارو سپردم بهشون
و پیش به سوی حوزه عبدالعظیم😊😊
#ادامه_دارد
#مرد_من
#میس_طلبه
@yek_talabe113
#مرد_من
#قسمت_سوم
بعداز آخرین کلاس صفحه گوشیمو روشن کردم
اوووووه ١٢ تا تماس بی پاسخ
۵تا پیام😐
همه از حاج آقامون😐
پیامارو باز کردم:سلام کوچولو مرسی از صبحونه خوشمزت آخ چسبید
بعدی:کوچولوی من منم دوست دارم😍
بعدی:میگم دوست دارماااااااا
بعدی:ای بابا چرا گوشیتو بر نمیداری کسی دور و برم نیست دلم میخواد باهات حرف بزنم🙈
بعدی:آها کوچولوی من کلاسه😂فدای درس خوندنت
خندم گرفت از طرفیم دلم سوخت براش با چه ذوقی پیام داده به من و جواب ندادم😂
زنگ زدم بهش
یک بوق دو بوق سه بوق
جواب داد:به به خاج خانم ماااا سلام علیکم
_و علیکم سلام چطوری حاجی😊
_مگه میشه بد باشم در انتظار قرمه سبزیم😂
_خیلی رو داری بخدا من که میبینمت
_اوه اوه غلط کردمو برای همین روزا گذاشتن دیگه😊
خندم گرفت از شیرین زبونیاش
بعد از کلی حرف زدن تماس رو قطع کردم و به سمت خونه حرکت کردم
...............
سفره رو با دقت چیدم
ما میز نهارخوری نداشتیم چون خیلی ساده ازدواج کردیم هم جهیزیم ساده بود هم مراسماتمون
بنا براین به قول همسری جان سفره رو عشقه😂
زنگ در به صدا در اومد
رفتم در و باز کردم با یه گل رز قرمز که جلوی صورتش گرفته بود مواجه شدم
میدونستم مردا عاشق اینن که دیده بشن
با خوشحالی گلو ازش گرفتمو کلی برای اون یه شاخه ذوق کردم😊
لبخندش نشان رضایتش بود
کیفشو گرفتمو سریع عمامشو از روی سرش برداشتم
گفتم:حالا این گل به چه مناسب بود؟
تعظیمی کردو گفت:به پاس صبحانه خوشمزتون که کلی بهم چسبید مخصوصا که اون کاغذارو کنارشون دیدم 😊
خندیدمو گفتم:قابل آقاییمو نداشت😉
حاج آقامون اومدن داخل و بعد از در آوردن لباساشون قرمه سبزی رو باهم نوش جان کردیم😊
پ.ن
زیبایی های زندگی به همین سادگیاشو خوش بودناشه
با کمترین امکانات هم میشه همدیگه رو خوشحال کنیم 😊کافیه یکم سلیقه به خرج بدیم😉
#میس_طلبه
@yek_talabe113
#مرد_من
ساعت زنگ خورد ⏰
به زور چشماموباز کردم
ساعت ٧:٣٠ دقیقا بود و هنوز صبحونه رو آماده نکرده بودم
دویدم تو آشپزخونه
آقامون وقت صبحونه خوردن نداشت پس باید براش لقمه میگرفتم تا تو حوزه بخوره
تند تند لقمه هارو گرفتم و گذاشتم روی میز
رفتم توی اتاقو صداش زدم 😐
اما بیدار نمیشد
رفتم سراغ ترفند عزیزم
قلقلک جوووون😂
میدونستم این راه جواب میده چون فوق العاده حساسه
شروع کردم به قلقلک دادن ١...٢...٣
_واااااااای ولمممم کن خاننممممم ولمممممم کنننننن توروخدااااااا بسهههههههه آی دلمممم😂😂...تو....دیگه....کی هستی😂
_پاشو خوب آقایی به کلاست دیر میرسیی 😐
دستی به چشماش کشیدو گفت:چشمممم بانو امر کنن
خندیدم 😊بازم دعوام نکرد با اینکه بارها گفته بود از قلقلک متنفره
خداروشکر کردم آقامونم رفت سرویس بهداشتی تا حاضر بشه
از تو کشوی دراور کاغذ رنگیا رو با ماژیک برداشتم
رفتم سراغ لقمه ها روی یه کاغذ نوشتم :
خب آقایی کلاستون چطور بود؟
میدونم صبحونه بهت ندادم چون دیر بود به جاش این لقمه هارو بخور و دعام کن😂
حالام نخند دوستات میفهمنا
دوستدار تو خانومت😉
روی کاغذ بعدی نوشتم :آقایی بخور دیگه چرا داری بهم میخندی؟دوست دارم😍
کاغذارو گذاشتم بغل لقمه ها و سریع لقمه هارو گذاشتم داخل کیف آقایی
همون لحظه آقایی اومد بیرون مشکوک نگاهم کردو گفت :چی کار میکردی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!!!
رفتم عبا و عمامشو آوردم و کمکش کردم تا حاضر شه و به بیرون هدایتش کردم
لحظه رفتن خندید و گفت:صبحونه نمیدی بهمون؟بیرو میکنیم؟
با جیغ جیغ گفتم :برووووو دیرت شدددد
#ادامه_دارد
#میس_طلبه
@yek_talabe113
#مرد_من
#قسمت_دوم
بالاخره موفق شدم از خونه بیرونش کنم
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم 😊
شروع کردم به محاسبه زمان تا ببینم چقدر دیر میرسه
تقریبا یک ربع😐
خب بازم خوبه زیاد دیر نیست
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به خوردن صبحانه
ساعت ١٠ تا ٣بعد از ظهر کلاس داشتم
پس بنا براین هنوز وقت داشتم
بعد از صبحونه مفصلی که خوردم رفتم سراغ گوشیم به آقایی پیام دادم:حاج آقا دیگه یک ربع دیر میرسی کاریشم نمیشه کرد...حالا برای ناهار چی میل دارید؟😊
دو دقیقه بعد جواب داد:هنوز که نرسیدم تو متروام حاج خانم صبحونه ام نخوردم روده ها و معده و کبد همه باهم افتادن به جون هم😂
فدات بشم خانومی من هوس قرمه سبزی کردم بدجوووور😋
از پیامش خندم گرفت هرچقدرم که قرمه بخوره سیر نمیشه براش نوشتم:ای به چشم همسری جان
رفتم تو آشپز خونه و قرمه سبزی رو بار کردم
زیرشو کم کم کردم تا وقتی از کلاس بر میگردم یه وقت نسوزه 😐(خب چیکار میکردم؟)
ساعت نزدیکای ٩ بود آماده شدم تا برم حوزه
موقع رفتن دلم بدجور شور غذامو میزد پس بنابراین رفتم خونه مادرشوهر جان که طبقه بالای ما بود...کلیدو دادم به ایشون و غذارو سپردم بهشون
و پیش به سوی حوزه عبدالعظیم😊😊
#ادامه_دارد
#میس_طلبه
@yek_talabe113
#مرد_من
#قسمت_سوم
بعداز آخرین کلاس صفحه گوشیمو روشن کردم
اوووووه ١٢ تا تماس بی پاسخ
۵تا پیام😐
همه از حاج آقامون😐
پیامارو باز کردم:سلام کوچولو مرسی از صبحونه خوشمزت آخ چسبید
بعدی:کوچولوی من منم دوست دارم😍
بعدی:میگم دوست دارماااااااا
بعدی:ای بابا چرا گوشیتو بر نمیداری کسی دور و برم نیست دلم میخواد باهات حرف بزنم🙈
بعدی:آها کوچولوی من کلاسه😂فدای درس خوندنت
خندم گرفت از طرفیم دلم سوخت براش با چه ذوقی پیام داده به من و جواب ندادم😂
زنگ زدم بهش
یک بوق دو بوق سه بوق
جواب داد:به به خاج خانم ماااا سلام علیکم
_و علیکم سلام چطوری حاجی😊
_مگه میشه بد باشم در انتظار قرمه سبزیم😂
_خیلی رو داری بخدا من که میبینمت
_اوه اوه غلط کردمو برای همین روزا گذاشتن دیگه😊
خندم گرفت از شیرین زبونیاش
بعد از کلی حرف زدن تماس رو قطع کردم و به سمت خونه حرکت کردم
...............
سفره رو با دقت چیدم
ما میز نهارخوری نداشتیم چون خیلی ساده ازدواج کردیم هم جهیزیم ساده بود هم مراسماتمون
بنا براین به قول همسری جان سفره رو عشقه😂
زنگ در به صدا در اومد
رفتم در و باز کردم با یه گل رز قرمز که جلوی صورتش گرفته بود مواجه شدم
میدونستم مردا عاشق اینن که دیده بشن
با خوشحالی گلو ازش گرفتمو کلی برای اون یه شاخه ذوق کردم😊
لبخندش نشان رضایتش بود
کیفشو گرفتمو سریع عمامشو از روی سرش برداشتم
گفتم:حالا این گل به چه مناسب بود؟
تعظیمی کردو گفت:به پاس صبحانه خوشمزتون که کلی بهم چسبید مخصوصا که اون کاغذارو کنارشون دیدم 😊
خندیدمو گفتم:قابل آقاییمو نداشت😉
حاج آقامون اومدن داخل و بعد از در آوردن لباساشون قرمه سبزی رو باهم نوش جان کردیم😊
پ.ن
زیبایی های زندگی به همین سادگیاشو خوش بودناشه
با کمترین امکانات هم میشه همدیگه رو خوشحال کنیم 😊کافیه یکم سلیقه به خرج بدیم😉
#میس_طلبه
@yek_talabe113