🌷🍃
🍃
#چفیه🕊
{📞}از محمد به تمام خواهرانے
ڪه عاشق شهادت هستند.. . {😍}اگرمےخواهیدشھید بشوید
{💍}همسر خوب براے شوهرتان و
{👦}مادرے خوب براے فرزندانتان باشید
{✋}آن وقت شھید مےشوید
#شهیدمحمدبلباسبے🌷
#اللهمصلعلےمحمدوآلمحمد❤️
@yek_talabe113
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سیزدهم
چرا اما...
اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی وقت بود
منتظرت بود این چادر کمکت میکنه
کمکت میکنه که گذشتتو فراموش کنی و حالت خوب بشه من و بقیه ی
شهدا بخاطر حفظ حرمت این چادر جونمون رو دادیم اون پیش تو امانته
مواظبش باش ...
باصدای اذان صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم
بلند شدم وضو گرفتم که نماز بخونم. آخرین باری که نماز خوندم سه سال
پیش بود
نمازمو که خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا این حس و تجربه نکردم
سر سجاده ی نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتن شدم
به خوابی که دیدم فکر میکردم مامان بزرگ همیشه میگفت خوابی که قبل
اذان صبح ببینی تعبیر میشه
اشک تو چشام جمع شد
یکدفعه بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریه کردم
بلند بلند گریه میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعن بودم بخاطر رامین
نیست
مامان و بابا و اردالان سریع اومدن تو اتاق که ببینن چه اتفاقی افتاده. وقتی
منو رو سجاده نماز درحالی که هق هق گریه میکردم دیدن خیلی خوشحال
شدن. مامان اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد. اردالان و بابا هم اشک تو
چشماشون جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند....
_ همه خوشحال بودن
مامان که کلی نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال ادای نذراش. هر روز
خونمون پر بود از آدمایی که برای کمک به مامان اومده بودن
این شلوغی رو دوست نداشتم. از طرفی هم خجالت میکشیدم پیششون
بشینم. هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_ باالاخره نذرو نیاز های مامان تموم شد
ولی هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنی هنوز چادری نشده بودم
نمیتونستم به مامان بگم که میخوام چادری بشم اگه ازم میپرسید چرا چی
باید میگفتم. نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ مامان بزرگم از مکه اومده بود. مامان ازم خواست حالا که حالم بهتر شده
باهاش برم خونشون. خیلی وقت بود از خونه بیرون نرفته بودم با اصرار های
مامان قبول کردم
مامان بزرگ وقتی منو دید کلی ذوق کردو بغلم کرد. همیشه منو از بقیه
نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء برای من یه چیز دیگست.
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکه و جاهایی که رفته بود
تعریف میکرد
مهمونا که رفتن مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
- بچه ها از خوشحالی نمیدونستن چیکار باید بکنن
سوغاتیا رو یکی یکی داد تا رسید به من یه روسری لبنانی صورتی با یه
چادر لبنانی
انگار خوابم تعبیر شده بود
همه با تعجب به سوغاتی من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن که
چرا برای اسماء چادر آوردی اسماء که چادری نیست.
_ مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت سرتون به کار خودتون
باشه(خیلی رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولی چیزی نپرسیدم
_ رفتم اتاق روسری و چادرو سر کردم یه نگاهی به آیینه انداختم چقد
عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد به قربون
صدقه رفتن انقد شلوغ کرد همه اومدن تو اتاق. مامان بزرگم اومد منو کلی
بوس کرد و گفت:
برم برای نوه ی خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ به تعریف همه لبخند میزدم
مامان درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت
کاش همیشه چادر سر کنی
چیزی نگفتم
_ اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح که بیدار شدم دلم خواست از
خوابم یه تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یه مرد جوون که چهرش
مشخص نیست میومد تو ذهنم. تصمیم گرفت همونو بکشم
(این همون نقاشی بود که توجه سجادی رو روز خواستگاری جلب کرده
بود)
_ مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم برای این که حال
و هوام عوض بشه قبول کردم و آماده شدم از در اتاق که میخواستم بیام
بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم. اردلان و بابا ومامان وقتی منو دیدن
باتعجب نگاهم میکردن
اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یه روز با چادر ببینم مواظبش باش
_ منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن
اون روز مامان از خوشحالی هر چیزی رو که دوست داشتم و برام خرید.....
@yek_talabe113
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهاردهم
دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای
کنکور،، کلی عقب بودم
مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم
_ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با
یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش
تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره
دوباره شهید بیارن بیا بریم...
خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم
برای همین قبول کردم.
کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام
جذاب و جالب بود.
وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و
همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در
مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار
میدونه قلبم به درد میومد.
یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه
بره
پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به
جبهه رو بهشون بدن.
دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود
و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن.
و...
واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش
یه نقاشی میکشیدم
یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار
عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش
دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و
بزرگش کرده رو براش بیارن.
هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع
شهدا.
خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم
میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر
نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا
دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همه رو با خودشون برده بود.
پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران
که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه
هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه
چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن
پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما
بی حال شده بود
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جان این عکس کیه؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو
دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد
گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا
نمیرید جلو
گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم
شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:
مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما
بهتون میگفتن، جوابمو نداد.
بهش گفتم:
مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو.
نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی
بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو
گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت
کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار....
جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش
نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم
حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس
هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم
خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب
نمیداد،تموم کرده بود.
مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار
میکنید
_ نسبتی با شما دارن
_ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم
قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم.
یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و...
@yek_talabe113
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پانزدهم
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو
شونم و صدام کرد:خانم
- برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم
داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن
گفتم:نه چطور!؟
_ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از
رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به
سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان
اومدی!؟
_ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم
بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد
_ متاسفم واقعا...
اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود
قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری"
یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.
آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی
برگشتم خونه هوا تاریک شده بود.
تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه
خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در
میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه.
_ کاغذو برداشتم یه نامه بود:
“یاهو“
_ مادر عزیز تر از جانم سالم
_ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من
مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به
خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد.
_ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را
میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم.
_ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد
داد.
_ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت
کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ
شود.
_ مادر جان برای شهادتم دعا کن...
_ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد
_ حلالم کن...
پسر خطا کارت "محمد جعفری"
با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که
روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی
نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم
از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به
فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات
کامل برسم.
اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم
ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم...
اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود
ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو
دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود
دانشگاه خیلی خلوت بود.
تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره
خانم مهندس بشم برای خودم
تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت
برمیگشت
همون روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبی بود.
اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود.
از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا
سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی
که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر
میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه.
اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک.
زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه.
اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن.
چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه
باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش
بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای
سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود .
عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس
بفروشن آخه گرون بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه...
@yek_talabe113
༻﷽༺
#صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله🌷
🌼السلام اے عشق من اے شاه دين
💜جان فدایٺ حضرٺ عشق آفرین
🌼السلام اے ماهِ سر از تن جدا
💜یاحسین یابن امیرالمومنین
#صبحم_بنام_شما🌤
#یا_سیدالشهدا💞
Join➟ @yek_talabe113