eitaa logo
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
267 دنبال‌کننده
659 عکس
2.1هزار ویدیو
11 فایل
👌شعار ما: یک پایان بهاری،همیشه از #یک_روز_بهاری آغاز می شود. 🖋 محسن رجایی(روحانی سطح3) ✍️مدرس روش سخنرانی و کلاسداری ✍️نویسنده داستان های کودک و نوجوان در مجلات کشوری(نویسنده کتاب « #خدای_شادویز ») https://eitaa.com/yekroozebahari313 ادمین: @mrajaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 🦋 🦋 ‼️ 👈برگزاری جشن روز دختر در دبیرستان دخترانه ی 🌸🌸 همراه با ویژه برنامه های شاد🌈 مولودی،⭐️ برش کیک🍰 و اهدا هدیه🎁 به همه ی 🌸گل_دختران🌸 عزیز👌 و س ✋ آغوش این هیئت برای همه دختران خوانساری باز است.🙏 السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
🦋 2⃣ 🦋 ...‼️🧕 متن و طرح از 👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، و عمیق صحبت کنیم. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
🐰 🐰 2⃣ برای ✋موضوع: دست نزدن به وسایل ✍نویسنده: 📚 مجله پنکه داشت به سرعت می چرخید. و خرگوشک هم که حوصله اش سر رفته بود، دور آن می چرخید. مادر از آشپزخانه صدا زد: «خرگوشکم! مواظب باش! پنکه خنک می کنه ولی خطرناک هم هست.» خرگوشک گفت: «مامان جونم! مواظبم.» و گوشه ی دیوار جوری که مامان او را نبیند نشست.دست درجیب کرد و تعدادی نخودچی را بیرون آورد و به سمت وسط پنکه پرتاب کرد.نخودچی ها به تیغه ها می خوردند و با صدای «بنگ بنگ» به اطراف پرتاب می شدند. مامان خرگوشه ظرف ها را می شست و صداها را نشنید...👇👇
... خرگوشک رو کرد به سمت پنکه و چند عدد ماکارونی را به سمت پرّه ها برد. ماکارونی ها با صدای دنگ دنگ ریز ریز شدند. و هر تکّه به سمت سینه و صورت خرگوشک برگشت. مامان خرگوشه از آشپزخانه پیش خرگوشک آمد و خرده های نخود و ماکارونی ها را دید.نگاهی به خرگوشک کرد و گفت: اگر یک تکه از ماکارونی ها توی چشمت می رفت،می دونستی ممکن بود درد بکشی؟ مامان خرگوشه رفت توی آشپزخونه و با چند تا هویج و یک رنده برگشت. یک هویج به خرکوشک داد وگفت:«بگیر رنده کن. رنده هم مثل پنکه، ریز ریز می کنه!» خرگوشک آرام آرام هویج را روی رنده کشید و تکه های هویج خیلی بامزه از زیرش بیرون آمدند و توی کاسه ریختند. بعد خرگوشک قاشق را برداشت و همه هویج ها را خورد.خیلی خوشمزه بود. مامان خرگوشه با خنده گفت: آهای ناقلا! همه ی هویج ها را نخور.بقیه را رنده کن تا برای باباخرگوشه مربای هویج درست کنیم. مامان رفت تا با هویج های رنده شده مربا درست کند. وقتی برگشت روی میز یک مقوای قشنگ دید. روی مقوا یک نقاشی بود. نقاشی قشنگی با سنگ هایی نخودی و مزرعه ای با نرده ای از ماکارونی. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیئت س تقدیم میکند: ‼️ 👈تقسیم شادیمان در روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها😍😍 با دختران شهر زیبایمان خوانسار🌷🌷 با اهدا هدیه و عرض تبریک 🍬💐🍬 مدرسه ویژه برای دانش آموزان کوشا و والدین سخت پسند‼️👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوجوان🎯 ✍ نویسنده: ⚡️ ...!!⚡️ 🍀 🍀 📚 مجله ♦️درست دو ساعت پیش از آمدن سیل، پدر مجبور شد دوچرخه بچه‌ها را به میخ بزرگ روی دیوار حیاط آویزان کند. متین و مبین از چند روز پیش که پدر دوچرخه را برایشان خرید، همه بازی‌ها را کنار گذاشته بودند و کارشان شده بود دوچرخه‌بازی. و هر روز توی حیاط یا کوچه دعوا بود بر سر این‌که نوبت سواری کدامشان است. بالاخره مادر از این وضع شکایت کرد و پدر چاره را در آویزان کردن دوچرخه دید. ♦️آن روز متین و مبین طبقه بالا، مقابل ایوان دراز کشیده بودند. خوابشان برده بود. وقتی چشم باز کردند پدر را دیدند که از اداره برگشته بود. هوا آفتابی بود. اما کم‌کم ابرها مثل گلوله‌های پنبه از هر طرف جمع می‌شدند. متین برخاست و به پدر سلام کرد. مادربزرگ مثل همیشه با دوک پشم‌ریسی، مشغول بود. پدر بزرگ از پله‌ها بالا آمد.کنار پدر نشست و رو به او گفت: "مرتضی! ابرهای سیاه دارن آسمونو می‌پوشونن. به نظرم می‌خواد بباره. ابرها خیلی سنگین به نظر می‌رسن! " پدر نگاهی به بیرون انداخت و با تکان دادن سر، تایید کرد. ♦️باران شروع شد. باورکردنی نبود. از آسمان به جای ریزه های آب ، دانه های درشت به زمین حمله ور شدند.خانه خشت وگِلی و ضربات قطره های پرضرب باران!! متین همیشه باران را دوست داشت.اما این باران،قاصدک خوش خبری نبود. مادر زودتر از همه این موضوع را فهمیده بود.برای همین با هول وهراس از اتاق بغل آمد تو.
و با حالتی که می خواست خونسردی اش را حفظ کند،رو به پدرگفت:توی آسمون از ابرهای سیاه،تاریک تاریکه.بیا ببین رودخونه هنوز هیچی نشده پر شده از آب.پدر که نمی خواست مادر دلشوره پیدا کند،گفت: این بارون تابستونه.مثل روزهای دیگه چند دقیقه می باره و بند میاد.نگران نباش.اما حقیقت این بود که نمی شد نگران نبود. صدای شَرَقّ وشَرَقّ باران روی شاخه و برگ درخت ها،شیشه پنجره ها،خبر از یک باران سیل آسا می داد. ♦️بعد از بارش چند دقیقه ای باران دیگر همه اعضای خانواده، هول و هراس پیدا کرده بودند.مادر دیگر طاقت نداشت.آمد و با التماس، دست پدر را گرفت وبا خود به اتاق لب رودخانه، کنار پنجره ای برد. پنجره خیس آب شده بود.مادر به جوی آب داخل حیاط که به رودخانه راه داشت،اشاره کرد و با صدای لرزان گفت: ببین آب داره همینجور بالا میاد.نگرانی مادر به جا بود.رودخانه ای که پیش از این مانند مادری مهربان، دیواره خاکی را نوازش می داد،اکنون مانند زن بابایی نامهربان به همه طرف می کوبید.مادر منتظر پاسخ پدر بود. ولی حرفی نشنید. ♦️پس اینبار آنچه در دلش بود را زد: مرد! اگر تو نمی خوای بیایی من دست آقاجون،عزیز و بچه ها را می گیرم و از درِ بالا میریم خونه مشتی اسماعیل.اینجا بود که با صدای مادر، مبین و ثمین هم بیدار شدند و با ترس ولرز آمدند کنار بقیه به تماشای سیل. متین به چهره خواهرش نگاه کرد.در چشمان او ترس را دید. ثمین رنگ اش پریده بود و صورت لُپ گلی اش به زردی می زد. ولی از آن طرف مبین مثل متین،به هیجان آمده بود،رو به پدر گفت: بابا بیا این طرف را ببین چه خبره. مثل اینکه آب داره از کف رودخونه می جوشه. متین از پنجره نگاهی به دوچرخه انداخت.گویا دوچرخه را برای شستشو به کارواشِ آب_گِل برده اند. ♦️چند لحظه بعد متین به اتاق بغلی پیش پدربزرگ رفت.به او خیره شد.چقدرآرام به نظر می رسید.تسبیح می چرخاند و زیر لب صلوات می فرستاد.اما بر عکس پدربزرگ،مادر خیلی دلشوره داشت و همینطور با پدر بگو مگو می کرد. دیگر جای معطل کردن نبود.آب داشت بالا و بالا می آمد.گودی وسط حیاط پر از آب شده بود.لحظات به سرعت می گذشت. بالاخره پدر قبول کرد که شرایط، عادی نیست.و نباید دست روی دست گذاشت.پدر از اتاق بغل آمد و از کنار متین، خود را به پدر بزرگ رساند. پدر بی معطلی و با احترام گفت: بیایید کُت تون را بپوشید.باید زودتر از در بالا فرار کنیم. پدربزرگ کت را از دست پدر گرفت و کنارش گذاشت.رو به پدر گفت: شماها برید. من و عزیز همین جا می مونیم. همه می دانستند تا عزیز راضی نشود،پدر بزرگ قدمی برنمی دارد.اینجا کاسه صبر مادر لبریز شد.باید مداخله می کرد.داد زد: بابا! داره آب بالا میاد اگه دیر بجنبیم همه مون زیرِ آب میریم.عزیز که تا به حال حرفی نزده بود حرف پدر بزرگ را تایید کرد وگفت: شما برید طوری نمی شه. و رو به پدرگفت: مرتضی! دست ملیحه و بچه ها را بگیر و برو. ♦️مادر آرام کنار عزیز نشست و این بار با نرمی به عزیز گفت: عزیز! آقاجون به خاطر شما نمیاد،شما راه بیافتید،آقاجون هم میاد.پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست... ✋ادامه در قسمت دوم السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه والدین و مربیان عزیز✅ 🌸 قسمت 2⃣ 🌸 🖌 : چرا بعضی دارا هستند،اما شاد نیستند⁉️🤔 السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣ ویژه والدین و مربیان عزیز✅ 🖌 کار خوب ... ⁉️😳 استاد السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دلم کبوتره، پراش سپیده دوباره تا مشهدتون پریده✨ ✨اومــده تا پر بزنـــه تا حرم دیگه نذار از پیشت آقا برم✨ ✨صحن شما همش رنگ بهاره از آسمون انگاری گل می‌باره✨ ✨مامان میگه که این حرم بهشته یعنی پُـــره همیشـــه از فرشتـه✨ ✨رو گنبدت ماهه که خونه داره شبـــا میـاد زیارتـــت ستـــاره✨ ✨بابا میگه که خیلـی مهربونید تمـــوم آرزوهـــامو می‌دونیـد✨ ✨خودش منو رو شونه‌هاش می‌شونه تا به ضریحـــت منو می‌رسونه✨ 🌸✨🦋تو حرَمت دلم خدایی شده شکرِ خدا امام رضایی شده🦋✨🌸 بچه ها جان! هدیه به امام رضاجان! برای اینکه بگیم خیلی دوستش داریم: 🍀اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد🍀 السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوجوان🎯 ✍ نویسنده: ⚡️ ...!!⚡️ 🍀 و پایانی🍀 📚 مجله ♦️پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست،دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پله ها پایین رفتند.راه پله، دالانی بود که به خانه تنوری می رسید. ♦️مادر به سرعت سه جگرگوشه خود را بیرون برد و از کنار لبه ی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچه ها گفت: شما برید کنار در بالا تا من و بابا ،آقاجون و عزیز را بیاریم.ثمین وحشت زده نمی خواست قبول کند. به مادر چسبید وجیغ کشید.مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد. ♦️حیاط در حال زیر رو رو شدن بود.این را می شد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد می شد،فهمید.متین به صنوبر کنار درب چوبی نگاه کرد.صنوبری که مثل "نگهبانِ کنارِ دروازه"، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه،خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند،از آن طرف خبر می گرفت.اما آب داشت از پایین به سمت تنه درخت، بالا می آمد.برخلاف سمت درِ ورودی،آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط،نرسیده بود.اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود. ♦️آب از آسمان می ریخت و از زمین می جوشید.گویا طوفان نوح بود و متین بدنبال نوح و کشتی نوح.گرداب مقابل چشم بچه ها می چرخید.پاهای بچه ها به زمین پر از گِل چسبیده بود.مادر فِرز و سریع وارد خانه تنوری شد.
و متین بدنبال مادر دوید تا سرک بکشد و ببیند چه می شود.آب تا ساق پاهایش رسیده بود. به پدر نگاه کرد که داشت پدر بزرگ را به زور پایین می آورد.پدر مادر را که دید،گفت: بیا برو عزیز را کول کن و بیار. حالا سیل به زانو رسیده بود. ♦️مادر راه پله ها را دو تا یکی کرده ، عزیز را از پای دوک بلند کرده بود.دیگر صدای گریه ثمین به ناله ای کمرنگ تبدیل شده بود.پدر از خانه تنوری بیرون آمد و با سختی پدر بزرگ را از آب رد کرد.متین یک نگاهش به دالان بود و یک چشمش به مهمان ناخوانده پشت درحیاط. مهمانی که گویا قسم خورده بود هر طور شده وارد شود.میهمانی که می آمد تا خودش صاحب خانه شود! ♦️متین آشفته شده بود.دستش را در حلقه آهنیِ در، گره کرده بود که آب پایینش نکشد.پدر از عقب دست متین را گرفت وکنار مبین وثمین فرستاد.و خودش برای کمک به داخل رفت. مادر به زحمت عزیز را از پله ها پایین آورده بود.در خانه تنوری آب تا کمر بالا آمده بود. ♦️متین دعادعا می کرد عزیز و مادر زودتر بیرون بیایند، اما ناگهان دیوار حیات، مقابل چشمانش فرو ریخت و در میان آب افتاد.دیوار، زیر فشار آب دوام نیاورد.دیوار که فرو ریخت، بند دل متین هم پاره شد.و ناخواسته از نقطه ای دور در عمق دلش، فریاد کشید:"خدا" ! ♦️متین می دانست در این شرایط جز از خدا کاری ساخته نبود.خدایی که معلم قرآنشان گفته بود؛ هرجا دست مان از همه چیز کوتاه بشود، و او را صدا بزنیم یاری مان می کند.متین حال خودش را نمی فهمید.پدر و مادرش را صدا می زد که: زود باشید بیایید. ثمین ومبین هم هر کدام مثل او فریاد می کشیدند.حال آندو هم کم از حال متین نبود.هیکل هر دو خیس آب بود،لباس های نازک تابستانه شان به پوست چسبیده بود. باد هم می وزید. ♦️باد مانند ناپدری بی رحمی که بر روی بچه ای دست بلند می کند،قطرات درشت باران را مثل شلّاق بر پشت شان می کوبید.سرما ، باد وباران نفس هایشان را به شماره انداخته بود.متین ضعف کرده بود.دستانش می لرزید.اینجا بود که از خانه تنوری پدر بیرون آمد.عزیز روی دوشش بود و مادر به دنبالش.اما ناگهان عزیز از دوش پدر داخل آب افتاد. متین باورش نمی کرد.یک لحظه همه چیز را تمام شده دید.بی عزیز شدن برای او بزرگترین کابوس بود.متین روی خودش را برگرداند.دیگر نمی توانست نگاه کند.پدرم و مادرش زیر آب می رفتند و بالا می آمدند.اما دست در حلقه در داشتند.یک دفعه مبین فریاد زد: عزیز...! عزیز...! دَرَش آوردند. ♦️اصغر آقا پسر مشتی اسماعیل،باچوب بلندی آنها را بیرون کشید.اصغر آقا ورزشکار زورخانه بود و با فریادهای پدربزرگ،به کمک آمده بود.متین مثل غرق شده ای که برای زنده ماندن لحظه ای سر ازآب بیرون آورده تا نفس آخر را بکشد، سربرگرداند.با ناباوری نگاه کرد.عزیز زنده بود. اصغرآقا آرام کنار عزیز نشست و با کمک پدر، او را به دوش گرفت و نرم نرمک به سمت درب بالا رفت. پدر ثمین را بغل کرد ومبین و متین به آغوش مادر پناه بردند. متین ناخودآگاه سر به عقب برگرداند. متین دیگر باید خداحافظی می کرد.او برای آخرین بار قبل از خارج شدن از درِ بالا، نگاهی به حیاط انداخت.می خواست این تصویر یادش بماند.اما با تعجب دوچرخه اش را دید که روی دست سیل،لحظه ای بیرون آمد و پایین رفت.دوچرخه ای که تا چند روز پیش روز و شبش را پُر کرده بود.دوچرخه ای که به خاطرش با برادرش دعوا کرده بود.و فکر می کرد بدون آن نمی تواند زندگی کند. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸
🦋 3⃣ 🦋 ... ⁉️🤔🧕 متن و طرح از 👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، و عمیق صحبت کنیم. السلام علیک یا ربیع الانام (سلام بر تو ای بهار بشریت!!) 🌸 @yekroozebahari313 🌸