#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️
🍀 #قسمت_اول 🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
♦️درست دو ساعت پیش از آمدن سیل، پدر مجبور شد دوچرخه بچهها را به میخ بزرگ روی دیوار حیاط آویزان کند. متین و مبین از چند روز پیش که پدر دوچرخه را برایشان خرید، همه بازیها را کنار گذاشته بودند و کارشان شده بود دوچرخهبازی. و هر روز توی حیاط یا کوچه دعوا بود بر سر اینکه نوبت سواری کدامشان است. بالاخره مادر از این وضع شکایت کرد و پدر چاره را در آویزان کردن دوچرخه دید.
♦️آن روز متین و مبین طبقه بالا، مقابل ایوان دراز کشیده بودند. خوابشان برده بود. وقتی چشم باز کردند پدر را دیدند که از اداره برگشته بود. هوا آفتابی بود. اما کمکم ابرها مثل گلولههای پنبه از هر طرف جمع میشدند.
متین برخاست و به پدر سلام کرد. مادربزرگ مثل همیشه با دوک پشمریسی، مشغول بود. پدر بزرگ از پلهها بالا آمد.کنار پدر نشست و رو به او گفت: "مرتضی! ابرهای سیاه دارن آسمونو میپوشونن. به نظرم میخواد بباره. ابرها خیلی سنگین به نظر میرسن! " پدر نگاهی به بیرون انداخت و با تکان دادن سر، تایید کرد.
♦️باران شروع شد. باورکردنی نبود. از آسمان به جای ریزه های آب ، دانه های درشت به زمین حمله ور شدند.خانه خشت وگِلی و ضربات قطره های پرضرب باران!! متین همیشه باران را دوست داشت.اما این باران،قاصدک خوش خبری نبود. مادر زودتر از همه این موضوع را فهمیده بود.برای همین با هول وهراس از اتاق بغل آمد تو.
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️
🍀 #قسمت_دوم و پایانی🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
♦️پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست،دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پله ها پایین رفتند.راه پله، دالانی بود که به خانه تنوری می رسید.
♦️مادر به سرعت سه جگرگوشه خود را بیرون برد و از کنار لبه ی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچه ها گفت: شما برید کنار در بالا تا من و بابا ،آقاجون و عزیز را بیاریم.ثمین وحشت زده نمی خواست قبول کند. به مادر چسبید وجیغ کشید.مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد.
♦️حیاط در حال زیر رو رو شدن بود.این را می شد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد می شد،فهمید.متین به صنوبر کنار درب چوبی نگاه کرد.صنوبری که مثل "نگهبانِ کنارِ دروازه"، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه،خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند،از آن طرف خبر می گرفت.اما آب داشت از پایین به سمت تنه درخت، بالا می آمد.برخلاف سمت درِ ورودی،آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط،نرسیده بود.اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود.
♦️آب از آسمان می ریخت و از زمین می جوشید.گویا طوفان نوح بود و متین بدنبال نوح و کشتی نوح.گرداب مقابل چشم بچه ها می چرخید.پاهای بچه ها به زمین پر از گِل چسبیده بود.مادر فِرز و سریع وارد خانه تنوری شد.
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
😎سه جیغ و نصفی…!!🤓
🍀 #قسمت_اول 🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
ده روزی هست که تب کرونا کشور را گرفته.
خانه کرونا،بازار کرونا،تلویزیون کرونا،رادیو کرونا .
آنقدر این کلمه همه گیر شده که می شود کسی با ریتم کرونا ضرب بگیرد و یک آلبوم موسیقی کرونایی بیرون بدهد.
همه جا را "سکوتی نا آرام" فرا گرفته.حتی فضای خانه ها را.حتی خانه آرام آقای شربتی را.
۱.جیغ بوس:😘
در خانه آقای شربتی هر کس مشغول کار خودش است.همه مراقب اند تا کمتر از خانه بیرون بروند.
پویا توی اتاق پای لپ تاپ،مشغول یادگیری مجازی درس هایش است.پدرِ شلوغِ خانه،تازه از خرید آمده و مثل کسی است که با دستِ پر،از جنگ برگشته.آن هم با غنیمت های جنگی زیاد!! نان ،شیر،میوه و همه چیزهایی که برای خوراک یک هفته ی خانواده ای پنج نفره، لازم است.
او همه آنچه را که خریده در یخچال،سفره و کابینت ها جاگیر می کند. و در هنگام خروج از آشپزخانه با چارچوب بالای در، بارفیکسی می رود و هنگام فرود،با تعظیمی راه را برای ورود مادر، باز می کند.
اما ناگهان از اتاق پذیرایی صدای جیغ و گریه پریا کوچولو بلند می شود.پدر و مادر و پویا به سمت صدا می دوند.
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
😎سه جیغ و نصفی…!!🤓
🍀 #قسمت_دوم و پایانی 🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
۳.جیغ سیاه:
بعد از ناهار زنگ در را زدند.پروین خانم مادر تینا بود.اینطور که می گفت حال پدربزرگ تینا خوب نیست و دکتر آوردند بالای سرش.تینا را آورده بود تا شاهد ماجرا نباشد.
مادر،تینا را به اتاق پیش پریا برد.
از او پرسید:
تینا جان! پدربزرگ ات حالش چطوره؟!
تینا نگاهی به پریا انداخت.موهای جلو سرش را به عقب ریخت و مثل دکتری که می خواهد در مورد ابعاد مساله پیچیده ای صحبت کند، با هیجان گفت: چند روزه آقاجونم سرفه می کنه.همه اش توی اتاقش روی تخت خوابیده.پدر و مادرم نمی ذارند من برم پیشش.مادرم می گه:آقاجون از دکترها خوشش نمیاد.
و با لحن خاصی که به نظر موذیانه می آمد، ادامه داد: اما من می دونم چرا از دکتر خوشش نمیاد!؟ چون کرونا گرفته!! آقاجون نمی خواد ببرندش بیمارستان!
مادر نگاهی به چهره پریا انداخت و از رنگِ پریده اش استرس را خواند.رو به تینا گفت: دخترم ! نشونه های کرونا مثل سرما خوردگیه.تا دکتر معاینه نکنه که معلوم نمیشه.
بعد دو تا ماسک به بچه ها داد تا به صورت بزنند و مشغول بازی شوند.مادر خیال کرد بودن ماسک باعث آرامش دخترش می شود.
نیم ساعتی گذشت.
یکدفعه پریا با جیغ مثل کسی که موش یا سوسک دیده،از توی اتاق بیرون آمد و خودش را به حیاط پیش مادر رساند.هم زمان زنگ در خورد.پروین خانم بود.آمده بود تا تینا را با خودش ببرد.تینا دستپاچه وسایلش را برداشت و مثل خرگوشی که از صاحب مزرعه فرار می کند،بیرون پرید.مادر به خاطر بیماری پدربزرگ تینا،چیزی به مادرش نگفت.
چرا بعضی هر چی می گیم قانع نمی شند-️.mp3
5.86M
♨️ #مهم و #لازم♨️
✋چرا بعضی هر چی می گیم قانع نمی شند⁉️🤔
شما عزیزان هم می توانید سوالات خود
را به آیدی زیر: 👇👇👇
@MRajaei
بفرستید تا در موردشان در صورتی که مساله عمومی باشد صحبت کنیم.
#محسن_رجائی
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
https://eitaa.com/yekroozebahari313