🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍 🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜 #قسمت_دوم اویس صورت پیرمرد را بوسید.
از روزنه ی کوچک کیسه،چشمش به پوست گردویی افتاد،خواست با آن کیسه را پاره کند.خیلی تلاش کرد ولی باز موفق نشد.خسته گوشه ای نشست.چشم هایش را آرام بست.هنوز خوابش نبرده بود که دوباره فرشته کوچک مهربان از راه رسید و گفت: چطوری قهرمان!
گردوی کوچولو رو به فرشته گفت:
مسخره می کنی؟!
فرشته گفت:اصلاً...! من تلاش تو را دیدم. معلومه که با نا امیدی میونه ای نداری.من از تو خوشم میاد.تو کوچولو هستی ولی مغز بزرگی داری! صبر کن تا کمی کمکت کنم.
فرشته با اشاره، سوراخ کوچکی در گوشه کیسه درست کرد.
و گفت:
همین امروز خانم خانه به سراغ شما میاد و جز هفت تا از شما،بقیه را با خودش می بره!! تو می تونی از این سوراخ کوچک بیرون بیایی و در پشت آن زنبیل مخفی بشی.وقتی همسر رسول خدا اومد و گردو ها را با خودش برد،بقیه گردوها را داخل زنبیل می ریزه و تو پیش آنها می ری.
گردو کوچولو گفت: قراره چه بر سر ما بیاد؟ کجا قراره بریم؟ چکار باید بکنیم؟
فرشته گفت:فردا تو و دوستات باید مأموریت مهمی انجام بدید!!
گردو پرسد: "چه ماموریتی؟! "
فرشته همانطور که می رفت بلند گفت:ماموریت
نجات پیامبر!!
گردو کوچولو یک لحظه گیج شد.
مگر خطری پیامبر خدا را تهدید می کرد؟ چه کسی قصد اذیت آن آقای مهربان و دوست خوب بچه ها را داشت.
گردو کوچولو با خودش گفت: اگر کسی بخواد پیغمبرخدا را ناراحت کنه،از چند گردو چه کاری ساخته است؟
صدای در انبار، گردو را هوشیار کرد. خیلی سریع از سوراخ کیسه بیرون آمد و پشت زنبیل قایم شد.همسر پیامبر جلو آمدند و همه گردوها،جز شش گردو را با خود بردند و همانطور که فرشته گفته بود،گردوهای باقیمانده را داخل زنبیل ریختند.
گردو از پشت زنبیل بیرون آمد و نگاهی به دور و اطراف انداخت.انبارِ خانه، ساده و خلوت بود.فقط چند وسیله و ظرف کوچک،به همراه چند کیسه به شکل مرتب کنار هم قرار گرفته بود.
در و دیوار تمیز به نظر می رسید.و اثری از تار عنکبوت،دیده نمی شد.
گردو کوچولو خواست از طاقچه پایین بیاید و دوری بزند و از بیرون انبار خبر بگیرد ولی ترسید نتواند بعد از پایین رفتن،بالا بیاید.برای همین از زنبیل بالا رفت و آرام کنار گردوهای دیگر دراز کشید.دلشوره داشت... .
ادامه در قسمت بعد👈
🖐 یک #تذکر:
#نظرات خود را در مورد داستان هایی که می خوانید با ما: @mrajaei در میان بگذارید،این در #آینده می تواند به #سود شما باشد‼️🤙🤔
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍 🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜 #قسمت_سوم و پایانی ... دلشوره داشت.
لحظات سخت می گذشت.یک دفعه همسر رسول خدا که چادری عربی بر سر داشتند با سرعت از در وارد شدند.زنبیل را برداشته و سریع بیرون رفتند.جلوی در جوان سیاه رویی که عرق از سر و صورتش می بارید،منتظر بود.
همسر رسول خدا در خانه را باز کردند و آرام زنبیل را وارونه کردند.گردو کوچولو و بقیه گردوها در دامن پیراهن جوان، سُر خوردند.
جوان سیاه رو که همان بلال بود،دامن پیراهنش را جمع کرد و با سرعت به سمت مسجد دوید.گردو کوچولو نمی دانست با چه اتفاقی روبرو می شود.همانطور که بلال جلو می رفت، از مقابل صدای بچه ها به گوش رسید.صدای خنده و شادی بلند بود.گردو کوچولو گوش تیز کرد.بچه ها در حال بازی بودند.در بین صدای بچه ها،صدای پیغمبر خدا را شناخت.
پیامبر که چشمشان به موذن شان افتاد،فرمودند: بلال! آمدی؟!
بلال پاسخ داد:
بله ای رسول خدا!!
گردو کوچولو دست و پایش را گم کرد.هوا گرم بود و حالا گرم تر هم به نظر می رسید.باورش نمی شد که در چند قدمی پیامبر خدا باشد.
بلال نزدیک رفت و دامنش را مقابل پیامبر گرفت و گفت: ای رسول خدا! همسرتان فرمودند،غیر از این گردو ها،چیز دیگری برای بچه ها پیدا نکردند.پیامبر از بالا نگاهی به گردو ها انداختند.گردو کوچولو چشمش را از چشمان زیبا و درخشان پیامبر گرفت.نگاهی به هیکل کوچکش انداخت و از خجالت سرخ شد.
پیامبر خدا رو به بچه ها گفتند: بچه ها! من برای نماز باید به مسجد بروم.پدر و مادرهای شما منتظر من هستند.
بچه ها دامن پیامبر را کشیدند و داد زدند: نه! نه! ما می خواهیم با شما بازی کنیم!!
پیامبر خدا گفتند: اگر اجازه بدهید من به مسجد بروم، به جای آن من به شما گردو می دهم.
صداها خوابید.سه بچه ای که دور پیامبر بودند به هم نگاهی کردند و گفتند: قبوله.
پیامبر دست میان گردو ها بردند و به هر کدام چند گردو دادند.
اما بچه ای که روی دوش پیامبر سوار بود حاضر نبود پیاده شود.
پیامبر خدا این بار گردو کوچولو را برداشتند.در کف دست گرفتند.و طوری که پسرک ببیند، او را بالا آوردند. گردو کوچولو که تازه ماموریتش را فهمیده بود،خودش را به سمت کودک پرتاب کرد و روی زمین قِل خورد.
پسرک تا گردوی فسقلی را دید،خوشحال پایین پرید تا آن را بردارد.بلال از فرصت استفاده کرد.سریع دست بچه ها را گرفت و راهی خانه هاشان کرد.
پیامبر خدا هم راهی مسجد شدند و صدای خنده و شادی بچه ها کوچه های مدینه را پر کرد.
پایان
🖐 یک #تذکر:
#نظرات خود را در مورد داستان هایی که می خوانید با نویسنده: @mrajaei در میان بگذارید،این در #آینده می تواند به #سود شما باشد‼️🤙🤔
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
🌸 @yekroozebahari313 🌸