روایت خیالی از یک #داستان واقعی 😍
🥜🌰 #ماموریت_گردویی... ‼️🌰🥜
#قسمت_سوم و پایانی
... دلشوره داشت.
یاد روستایش افتاد که در آن سنجاب ها وقت دعوا،با گردو به هم حمله می کردند.یعنی در ماموریتِ فردا، باید او و دوستانش با کلّه چوبی شان به دشمنان پیامبر حمله می کردند؟! شاید هم خبری از دعوا و جنگ نباشد.
این خیال ها گردو کوچولو را نگرانتر کرد،ولی فکر اینکه فرشته کمکش می کند او را آرام می کرد.
گردو کوچولو بعد از چند ساعت فکر و خیال،خوابش برد.و آنقدر خوابش عمیق شد که تا ظهر فردا از خواب بیدار نشد.
موذن با صدای بلند شروع به گفتن اذان ظهر کرد.
فرشته مهربان بالای سر گردو کوچولو آمد و بیدارش کرد.
گردو پرسید: تویی فرشته؟! چه خبر شده؟
فرشته مهربان گفت:یادت که نرفته؟! دیشب گفتم که تو و دوستانِت مامورید تا پیامبر خدا را نجات بدید!!
حالا وقتشه.وقت یک نجات گردویی!!
گردو گفت: خب ما باید چکار کنیم؟ فرشته گفت: تو فقط صبر کن.چند دقیقه دیگه متوجه میشی!!
فرشته رفت.گردو دل توی دلش نبود.احساس می کرد مغزش می خواهد پوستش را بشکند.