19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویژه والدین و مربیان عزیز✅
🌸 #فرمول_شادی
قسمت 2⃣ 🌸
🖌 #سوال:
چرا بعضی دارا هستند،اما شاد نیستند⁉️🤔
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوچک_های_بزرگ 1⃣
ویژه والدین و مربیان عزیز✅
🖌 کار خوب #بی_موقع... ⁉️😳
استاد #پناهیان
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
✨دلم کبوتره، پراش سپیده
دوباره تا مشهدتون پریده✨
✨اومــده تا پر بزنـــه تا حرم
دیگه نذار از پیشت آقا برم✨
✨صحن شما همش رنگ بهاره
از آسمون انگاری گل میباره✨
✨مامان میگه که این حرم بهشته
یعنی پُـــره همیشـــه از فرشتـه✨
✨رو گنبدت ماهه که خونه داره
شبـــا میـاد زیارتـــت ستـــاره✨
✨بابا میگه که خیلـی مهربونید
تمـــوم آرزوهـــامو میدونیـد✨
✨خودش منو رو شونههاش میشونه
تا به ضریحـــت منو میرسونه✨
🌸✨🦋تو حرَمت دلم خدایی شده
شکرِ خدا امام رضایی شده🦋✨🌸
بچه ها جان!
هدیه به امام رضاجان!
برای اینکه بگیم خیلی دوستش داریم:
#صلوات
🍀اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد🍀
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️
🍀 #قسمت_دوم و پایانی🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
♦️پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست،دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پله ها پایین رفتند.راه پله، دالانی بود که به خانه تنوری می رسید.
♦️مادر به سرعت سه جگرگوشه خود را بیرون برد و از کنار لبه ی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچه ها گفت: شما برید کنار در بالا تا من و بابا ،آقاجون و عزیز را بیاریم.ثمین وحشت زده نمی خواست قبول کند. به مادر چسبید وجیغ کشید.مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد.
♦️حیاط در حال زیر رو رو شدن بود.این را می شد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد می شد،فهمید.متین به صنوبر کنار درب چوبی نگاه کرد.صنوبری که مثل "نگهبانِ کنارِ دروازه"، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه،خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند،از آن طرف خبر می گرفت.اما آب داشت از پایین به سمت تنه درخت، بالا می آمد.برخلاف سمت درِ ورودی،آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط،نرسیده بود.اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود.
♦️آب از آسمان می ریخت و از زمین می جوشید.گویا طوفان نوح بود و متین بدنبال نوح و کشتی نوح.گرداب مقابل چشم بچه ها می چرخید.پاهای بچه ها به زمین پر از گِل چسبیده بود.مادر فِرز و سریع وارد خانه تنوری شد.
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
#داستان نوجوان🎯 ✍ نویسنده: #محسن_رجائی ⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️ 🍀 #قسمت_دوم و پایانی🍀 📚 مجله #سلام
و متین بدنبال مادر دوید تا سرک بکشد و ببیند چه می شود.آب تا ساق پاهایش رسیده بود. به پدر نگاه کرد که داشت پدر بزرگ را به زور پایین می آورد.پدر مادر را که دید،گفت: بیا برو عزیز را کول کن و بیار. حالا سیل به زانو رسیده بود.
♦️مادر راه پله ها را دو تا یکی کرده ، عزیز را از پای دوک بلند کرده بود.دیگر صدای گریه ثمین به ناله ای کمرنگ تبدیل شده بود.پدر از خانه تنوری بیرون آمد و با سختی پدر بزرگ را از آب رد کرد.متین یک نگاهش به دالان بود و یک چشمش به مهمان ناخوانده پشت درحیاط. مهمانی که گویا قسم خورده بود هر طور شده وارد شود.میهمانی که می آمد تا خودش صاحب خانه شود!
♦️متین آشفته شده بود.دستش را در حلقه آهنیِ در، گره کرده بود که آب پایینش نکشد.پدر از عقب دست متین را گرفت وکنار مبین وثمین فرستاد.و خودش برای کمک به داخل رفت. مادر به زحمت عزیز را از پله ها پایین آورده بود.در خانه تنوری آب تا کمر بالا آمده بود.
♦️متین دعادعا می کرد عزیز و مادر زودتر بیرون بیایند، اما ناگهان دیوار حیات، مقابل چشمانش فرو ریخت و در میان آب افتاد.دیوار، زیر فشار آب دوام نیاورد.دیوار که فرو ریخت، بند دل متین هم پاره شد.و ناخواسته از نقطه ای دور در عمق دلش، فریاد کشید:"خدا" !
♦️متین می دانست در این شرایط جز از خدا کاری ساخته نبود.خدایی که معلم قرآنشان گفته بود؛ هرجا دست مان از همه چیز کوتاه بشود، و او را صدا بزنیم یاری مان می کند.متین حال خودش را نمی فهمید.پدر و مادرش را صدا می زد که: زود باشید بیایید.
ثمین ومبین هم هر کدام مثل او فریاد می کشیدند.حال آندو هم کم از حال متین نبود.هیکل هر دو خیس آب بود،لباس های نازک تابستانه شان به پوست چسبیده بود. باد هم می وزید.
♦️باد مانند ناپدری بی رحمی که بر روی بچه ای دست بلند می کند،قطرات درشت باران را مثل شلّاق بر پشت شان می کوبید.سرما ، باد وباران نفس هایشان را به شماره انداخته بود.متین ضعف کرده بود.دستانش می لرزید.اینجا بود که از خانه تنوری پدر بیرون آمد.عزیز روی دوشش بود و مادر به دنبالش.اما ناگهان عزیز از دوش پدر داخل آب افتاد. متین باورش نمی کرد.یک لحظه همه چیز را تمام شده دید.بی عزیز شدن برای او بزرگترین کابوس بود.متین روی خودش را برگرداند.دیگر نمی توانست نگاه کند.پدرم و مادرش زیر آب می رفتند و بالا می آمدند.اما دست در حلقه در داشتند.یک دفعه مبین فریاد زد: عزیز...! عزیز...! دَرَش آوردند.
♦️اصغر آقا پسر مشتی اسماعیل،باچوب بلندی آنها را بیرون کشید.اصغر آقا ورزشکار زورخانه بود و با فریادهای پدربزرگ،به کمک آمده بود.متین مثل غرق شده ای که برای زنده ماندن لحظه ای سر ازآب بیرون آورده تا نفس آخر را بکشد، سربرگرداند.با ناباوری نگاه کرد.عزیز زنده بود. اصغرآقا آرام کنار عزیز نشست و با کمک پدر، او را به دوش گرفت و نرم نرمک به سمت درب بالا رفت. پدر ثمین را بغل کرد ومبین و متین به آغوش مادر پناه بردند. متین ناخودآگاه سر به عقب برگرداند.
متین دیگر باید خداحافظی می کرد.او برای آخرین بار قبل از خارج شدن از درِ بالا، نگاهی به حیاط انداخت.می خواست این تصویر یادش بماند.اما با تعجب دوچرخه اش را دید که روی دست سیل،لحظه ای بیرون آمد و پایین رفت.دوچرخه ای که تا چند روز پیش روز و شبش را پُر کرده بود.دوچرخه ای که به خاطرش با برادرش دعوا کرده بود.و فکر می کرد بدون آن نمی تواند زندگی کند.
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#دردونه_ها👌
موضوع: #تقلید🎯
#تربیتی🦋
#کاربردی🛠
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🦋 #به_رنگ_صدف 3⃣ 🦋
#کمی_عجیب_نیست... ⁉️🤔🧕
متن و طرح از #محسن_رجایی
👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، #منطقی و عمیق صحبت کنیم.
#حجاب
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸