هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
♨️#رمان_عاشقانه_جنجالی
یہ پالتو رو دوش افشین انداخت،گونشو #بوسید و گفت:"سرما نخوری!"
جلوی چشمامو #خون گرفتہ بود!
دختره نگاهم کرد و رو بہ افشین گفت:"این کیہ؟!"
عصبی گفت:"آشناس...تو برو من میام!"
در حالیکہ اشک میریختم گفتم:"آشناس؟! آها لابد نمیدونن #زن داری که اینطور قربون صَدَقَت میرن؟!
خیلی نامردی کہ اینطور فاحش بهم #خیانت میکنی...
رحم بہ قلبم نمیکنی!!؟
من هنوز فقط ۱۹ سالمہ میفهمی یعنی چی؟!"
🔴https://eitaa.com/joinchat/3755081893Ccc128d9b7a
‼️هنوز خیلی از انتشارش نگذشته بدو بخون عقب نمونی😍❤️
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
💖فاطمه 💖:
پارت ۶۱ /صدای پای آشنا
محمد :وارد اتاق شدم رشید کنار فرشید بود و داشت دلداریش میداد یاد سعید افتادم که دکتر میگفت حالش خوب نیست و اگه تغییری نکنه دستگاه رو ازش جدا میکنن اگه فرشید بفهمه که نابود میشه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتشون و گفتم :خوبی فرشید جان 🙃
فرشید ناامیدانه در حالی که بغض تو گلوش بود گفت :اقا همش تقصیر من بود 🥺من بودم که به صدا ها حساسیت نشون میدادم من بودم که باعث شدم سعید .....
محمد :نزاشتم حرفش رو بزنه و گفتم چرا خودت رو این قدر مقصر میدونی ها تقصیر تو نیست ....حالا بگو ببینم حالت چطوره خوبی سر دردت آرومه
فرشید :آقا راستش خیلی سرم درد میکنه 🥲
محمد هم خم میشه و میگه :چیزی نیست رفیق خوب میشی بعد آروم پیشونیش رو بوسید فرشید گفت :اقا رسول خوبه 🥺گفتن که اونم زخمی شده
محمد لبخندی میزنه و میگه :خوبه فرشید جان خوبه نگران نباش استراحت کن من دیگه باید برم سایت رشید جان تو بیمارستان میمونی هر خبری شد به منم بگی 🙃
رشید لبخندی میزنه و میگه :حتما آقا چشم ...خدا کنه حال سعید هم خوب بشه معجزه ای بشه و بهوش بیاد
محمد چیزی نمیگه و سرش رو پایین میندازه و میگه :خدا کنه 😔
خونه ی رسول
رقیه :غذا آماده شده بود ولی هنوز نه خبری از رحمان بود و نه خبری از رسول هر چقدر هم بهشون زنگ میزنم جوابی نمیدن که نمیدن نگران شون بودم احساس کردم یه اتفاقی براشون افتاده دل شوره داشتم از پس اضطراب داشتم که گریه ام گرفته بود حد اقل به رحمان زنگ زدم باز هم جواب نمیداد چرا رحمان جواب نمیده 🥺🤦♀️
پ.ن..همه این اتفاق ها در صدای پای آشنا
@saday_pay_ashna
خوش اومدید
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
💖فاطمه 💖:
سلام 🙋♀️سلامی دوباره
راستی کم کم به اخرای رمان میرسیم 🙋♀️
بخشی از رمان ♥️
شقایق :خب نسترن جان صدام کردی حنا حالش بد شده کجاست 😕
نسترن تا میخواست حرف بزنه ساجده با گریه گفت :داره نابود میشه 😭دخترم داره نابود میشه بهش خبر رسیده همسرش رفت کما تا این رو شنید حالش بد شد داره از دست میره 😭
شقایق :آروم باش باید ببینمش .........
سایت
محمد :بچه ها خبر دادن امیر شهید شده 😕همسرش تا فهمیده بود گریه امونش نداده بود فرشید و سعید هم که آسیب دیده بودن ولی رسول از همه بیشتر .....
پ.ن..رسول مگه چطور آسیب دید 😕
حال حنا خوب نیست
مجتبی رفت کما
امیر شهید شده
همه این ماجرا در تنهایی در سایت اتفاق افتاده
رمان تنهایی در سایت 💞💞
رمان گاندویی
ماجرایی
با پرونده ی پیچیده 💞
💞نویسنده :فاطمه 💞
❌اصکی از رمان ممنوع ❌
https://eitaa.com/tanhaee_dar_saet8800
خوش حال میشم بیاید
ولی تو ناشناس هم بگید نظرتون چیه ها😍😃
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌❌❌❌
فیلم بالا رو دیدی😍
باصدای بلند هم گوش کردی 😉
دوست داری ادامشو ببینی💖💋
وکلی چالش های غذاخوری خفن و تماشاکنی😋
پس بدو تانرفتم ❌😜
https://eitaa.com/joinchat/1258684529Ce9158150b0
اگر فیلم ها نبود لفت بده 😱
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
ناباور به صحنه ی رو به روم
چشم دوخته بودم.....😢
به چشمای خودم شک داشتم.....😔
با دیدن فرد کنارش
که حالا دست در دست هم بودند
بغض بدی به گلوم چنگ انداخت.....🥺
یکدفعه حس کردم
که زیر پام خالی شد
و با زانو روی زمین فرود اومدم....😭
با دیدن سایه ای بالای سرم
نگاهم رو به بالا سوق دادم که با.....
https://eitaa.com/joinchat/3304587433C73646be85b
اون سایه متعلق به کی بود؟
پارت 40در کانال نبود لف بده!🥀✨
هدایت شده از بنر های تبادلات سردار دلها
پایان تبادلات سردار دلها 🥀🥀
بنر ها تا نیم ساعت دیگه پاک بشه ...
«زود تر حق الناسه»
تمامی بنر های بالا مورد تایید میباشد ....
خیالتون راحت 🙂
آمارتون +80 بود پیوی در خدمتم ..
@love_you_Soleimani
#اد_تب_سردار_دلها
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
مسافر جاده عشق شدم
بی آنکه بدانم مقصد این راه و مسیر کجاست
بی هدف سوار بر اسب طلب می تازیم
بی آنکه نام خواسته مان را بدانیم
به راستی بدون آنکه بدانیم آرزویمان خطا است یا
هر چه که باشد باشد 🥺🍂🦋
♪ |l|l|l|l|l|l|←★→|l|l|l|l|l|l| ♪
https://eitaa.com/joinchat/3254190253Cbc80c22e41
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
با لبخندی که نشان از خباثت بود
در دل گفتم:
"بدرود به قیامت پلیس کوچولو"
و همزمان با این حرف ماشه رو کشیدم
و تنها صدای انفجار بود
که در کوه ها پیچید
و اکو بار چندین دفعه تکرار شد😢😱
و بعد از اون آتش بود که از هر سو زبانه میکشید و شعله ور تر میشد. 😬😧
صدای خنده های هیستریک من
با صدای ...
چرا معطل میکنی ؟
بجنب تا پاک نکردم عضو شو
این رمان با ژانر هایی که فکرش رو هم نمیکنید توی ایتا غوغا کرده 😉✨
https://eitaa.com/joinchat/3304587433C73646be85b
منتظر چی هستی ؟
بکوب رو لینک تا از دستت نرفته 😁😜
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
یک طرف صورتم سوخت
و به سمت دیوار پرتاب شدم...
قطره اشک سمج
گوشه ی چشمم رو گرفتم و با نگاهم حرکات قهرمان زندگیم رو زیر نظر گرفتم
ناگهان صدایی که همیشه
برای من مثل نوازش نسیم بود
ولی الان مثل یک سونامی بود
در گوشم پیچید
و با حرفی که زد
تیکه تیکه شدن قلبم رو احساس کردم
و چه زود قضاوت کرد مرد قصه های من...
https://eitaa.com/joinchat/3254190253Cbc80c22e41
آیا تیکه های شکسته شده ی قلب دخترک باز هم در کنار هم قرار میگیرند یا خیر؟
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
در نگاه اول
بیشترین چیزی که در چشم بود
و ترس و هیجان و
هزاران حس دیگر را منتقل میکرد
زخم گوشه ی ابرو مرد بود
که به ابهتش می افزود
و صلاحبتش را چندین برابر میکرد ...😢😨
آب دهانش را قورت داد و ...
انتظار نداری که کل داستان رو بگم؟
اگه میخوای بدونی این آقای پر صلابت کیه زود بکوب رو لینک زیر
چون تا چند دقیقه ی دیگه
کانال رو خصوصی می کنم
لینکش رو هم دیگه به کسی نمیدما..
حالا خود دانی😉😜
https://eitaa.com/joinchat/3304587433C73646be85b
تا دیر نشده بکوب رو لینک
سری بعد اومدی پیوی لینک خواستی دیگه نمیدما 😊🙃
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
_ تو مجبوری به این ازدواج چون من میگم 😡
با جرئتی که نمیدونم از کجا اورده بودم قدمی به سمتش برداشتم
و عاری از هر حسی
به چشماش نگاه کردم
و انگشتم رو به نشونه ی تهدید
به سمتش نشانه گرفتم
و خطاب به اون گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3304587433C73646be85b
اوه اوه بدو زود جوین بده
ببین قضیه از چه قرار
یعنی آخر داستان با این جنگ و دعواهای تموم نشدنی چطور رقم خواهد خورد؟ 😢🙃
هدایت شده از تبادلات سرداردلها تایم«ظهر»♡فرد♡
فقط تونستم بی جون همین سوال تکراری رو بپرسم:
+ چی #میخوای؟
ابروهاش رو در هم کشید
و بار دیگر #زنجیر لعنتیش رو توی دست گردوند و با جدیت جوابم رو داد
و در حالی که به طرف در حرکت می کرد
لب زد:
_ #امشب مشخص میشه؛ ازت میخوام همین قدر مودب و باهوش بمونی.
من تا آخرین لحظه هیچ #آسیبی بهت نمی رسونم.
https://eitaa.com/joinchat/3304587433C73646be85b
واسه اینکه مادر دختره رو مجبور کنه #کارخونه رو به نامش بزنه دختره رو #گروگان گرفته و میخواد با #دختره ...