#درمحضربزرگان
💠🍃شخصی خدمت آیت الله بهجت
رسید و عرض کرد برای #پاکیزه کردن
#دل و #ذهن از هر چه #جز_خدا
(نفی خواطر) چه کنیم؟
💢حضرت آیت_الله_بهجت
ضدشرا انجامدهید؛ یعنی #استغفار کنید و #صلوات بفرستید که #ضد آن #خواطر هستند.
📚کتاب ذکرهای شگفت عارفان، جلد2، ص33
🌷اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌷
@yousefezahra
#درمحضربزرگان
#ضدش_را_انجام_بده
#پاکیزه_کردن_دل_و_ذهن_از_غیرخدا
#با_استغفار_و_صلوات_فرستادن❗️
💠🍃شخصی خدمت آیت الله بهجت
رسید و عرض کرد برای #پاکیزه کردن
#دل و #ذهن از هر چه #جز_خدا
(نفی خواطر) چه کنیم؟
حضرت #آیت_الله_بهجت
✍ضدشرا انجامدهید؛ یعنی #استغفار کنید و #صلوات بفرستید که #ضد آن #خواطر هستند.
📚کتاب ذکرهای شگفت عارفان، جلد2، ص33
#صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان
@yousefezahra
جوان کافری عاشق دختر عمویش بود
و از قضا عمویش پادشاه حبشه بود
نزد عمویش رفت و گفت؛
من عاشق دخترت شدهام
و برای خواستگاری آمدهام،
پادشاه گفت: حرفی نیس
ولی مهریه دختر من سنگین است!
جوان گفت: هر چه باشد قبول است
پادشاه گفت: در شهر مدینه دشمنی دارم
که باید سر او را برایم بیاوری
آن وقت دخترم مال تو.
جوان گفت: دشمنت نامش چیست؟
گفت: اسم زیاد دارد، اما بیشتر او را
به علیبنابیطالب میشناسند...
جوان فورا اسبش را زین کرد
و با شمشیر و نیزه و تیرو کمان راهی شد...
به نخلستانی رسید و دید که جوان عربی
مشغول باغبانی و بیل زدن است
نزد او رفت و گفت:
ای مرد آیا تو علی را میشناسی؟
گفت: آری، با علی چکار داری؟!
گفت: آمدهام سرش را برای عمویم ببرم
چون مهر دخترش است.
مرد گفت: تو حریف علی نمیشوی!
گفت: مگر تو علی را میشناسی؟
گفت بله من هر روز او را میبینم و با او هستم!
جوان گفت: مگر علی چه هیبتی دارد
که نمیتوانم او را بکشم؟!
گفت: قدش به اندازه قد من
و هیکل او هم هیکل خودم است.
گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیس...
مرد گفت: شرطی دارد؛
اول باید مرا شکست بدهی
تا راه علی را به تو نشان دهم!
+ خب چه برای شکست داری؟
_ شمشیر و تیر و کمان.
+ پس آماده باش.
جوان خندهی بلندی کرد
و گفت: میخواهی با بیل مرا شکست بدهی؟!
درگیر شدند و در چشم بر هم زدنی مرد عرب
جوان را گرفت بالا برد و بر زمین زد
همین که خواست با خنجرِ جوان او را بکشد
دید جوان گریه میکند،
گفت: برای چه گریه میکنی؟!
گفت: من عاشق دختر عمویم بودم
آمدم تا سر علی را برای پدرش ببرم
حالا دارم به دست یک مرد دیگر کشته میشوم.!
مرد عرب جوان را بلند کرد وگفت:
این شمشیر را بگیر و سر مرا برای عمویت ببر
گفت: مگر تو چه کسی هستی؟!
گفت: من امیرالمومنین
علیابنابیطالب هستم
و اگر بتوانم #دل بندهای
از بندگان خدا را شاد کنم
حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود
جوان بلند بلند گریه کرد
و به پای مولا افتاد
و گفت من میخواهم از امروز غلام تو باشم
و او شد قنبر، غلام علی(علیهالسلام)
#علیجانم
@yousefezahra