#کوتاه_نوشته
#داستان_ما_چهار_نفر
#طاها
هوا گرم بود ، شاید ساعت ۱۰ صبح می شد.
من که با خانواده آمدم، با درخواست استراحت مواجه شدم.شاید باب میل خودم نبود.دوست داشتم ادامه بدم.
اما من تنها نیستم، ما چند نفریم.
در کنار یک موکب ایستادیم. اولویت اسکان خانم ها بود.
با عربی دست و پا شکسته از مردی که جلوی موکب بود پرسیدم:
_موکب بانوان موجود؟
مرد با صدای بلند که مخصوص عراقی هاست، پاسخ داد:
_موجود موجود ...
_پرسیدم کولر موجود؟
_پاسخ داد: کولر قطع...برق نبود...
آهی کشیدم و خواستم راه بیفتم که گفت:
آقا، حاجی، بیت مهیا، علی رأسی!
لبخند روی لبان اعضای خانواده و البته خودم تاییدی بود بر این دعوت.
الان منزل سید مُنظَر هستیم.
ناهار و جانماز را دختر کوچکشان فاطمه آورد.
ما هم هدیه ای ناقابل برایش داشتیم.
تا نماز مغرب مهمان شان خواهیم بود.
الان بیشتر از همیشه باور دارم:
خب الحسین یجمعنا!
@yousefezahra