🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#داستانهای_قرآنی
داستان قرآنی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم
#قسمت_بیست_و_پنجم
🍀در ضیافتی که به عنوان ولیمه دامادی بر پا شده بود ، گروهی از مسلمین با اینکه عازم جنگ بودند ، حضور یافتند و پس از صرف شام ، داماد را به حجله فرستادند و رفتند .
🍀سحرگاه ، تازه عروس ، حنظله را دید که زره می پوشد و سلاح جنگ بر تن می کند . این عمل برای او عجیب و باور نکردنی بود . باحیرت پرسید : مگررسول خدا تو را از جنگ معاف نفرموده است ؟ !
🍀حنظله زیر لب گفت : چرا . زن پرسید : پس برای چه زره پوشیده و شمشیر بسته ای ؟ ! گفت : می خواهم به سپاه اسلام ملحق شوم . گفت : پس مرا به که می سپاری ؟ ! حنظله در حالیکه صدایش از ایمان محکم و تصمیم قاطع او حکایت می کرد ، گفت : به خدا می سپارم .
🍀عروس برای منصرف ساختن حنظله به گریه و التماس و زاری متوسل شد . ولی اثری در اراده داماد ننمود . در آخرین لحظات که حنظله می خواست قدم از اطاق بیرون بگذارد ، زن گفت : لحظه ای صبر کن !
🍀 آنگاه با شتاب از خانه بیرون جست و چند تن از همسایگان را با خود به خانه آورد و رو به شوهر خود کرد و گفت : در حضور این چند نفر اقرار کن که با من زفاف کرده ای . حنظله گفت : اقرار می کنم ولی منظور تو از این اقرار چیست ؟
🍀عروس در حالی که گریه راه گلویش را گرفته بود ، رو به حضار کرد و گفت : دیشب در خواب دیدم که درهای آسمان باز شد و حنظله به سوی بالا پرواز کرد و از نظرم ناپدید گردید .
🍀من می دانم که شوهرم از این جنگ برنخواهد گشت . خواستم شما گواه باشید که اگر فرزندی از من بوجود آمد ، به شوهرم حنظله متعلق خواهد بود .
ادامه دارد...
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹✨یــــوســــف زهـــــرا (س)✨🌹
http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927