#مینمال_مهدوی۲
عمل سالم داشته باشید
« می شود برای رضای خدا این قفل را سه شاهی از من بخرید .»
قفل ساز آن را گرفت .
با دقت نگاهش کرد : « این قفل سالم است و بی عیب »
آخر چرا مال مسلمانی را ارزن بخرم و حق کسی را ضایع کنم ؟
اما هیچ کس حاضر نشده آن را این قیمت بخرد .
هفت شاهی به پیر به پیرزن داد و گفت : « این قفل این قدر می ارزد .»
پیرزن در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت از مغازه بیرون رفت .
حضرت رو به او فرمود :« مثل این (قفل ساز) باشید؛ ما به سراغ شما می آییم .
چله نشینی لازم نیست . به حضرت متوسل شدن سودی ندارد . عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید ، تا بتوانیم به یاریتان بیایم ... »
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#العجل_مولای_غریبم
@yousefezahra
#مینمال_مهدوی ۳
#شنا_بلد_نیستم
با نشانه هایی که دیده بود و شنیده بود ، فکر کرد جوان همان امام است .
گمشده اش .
دوست داشت همراهی اش کند کنار آب که رسیدند ، پا پس کشید .
جوان جلو رفت ، او یک قدم رفت عقب .
گفت : شنا بلد نیستم .
شنید : وای بر تو ! با منی و می ترسی ؟
سرش را زیر انداخت . بغض کرده بود : نه ...
یعنی جرأتش را ندارم ...
جوان روی آب رفت و او ماند .
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@yousefezahra
#مینمال_مهدوی ۴
#تا_مشرکی_نمی_آید
خواب دید آمد دیدنش . گریه کرد.
گفت : " پسرت ، حسن یکبار هم نیامده مرا ببیند ."
جواب داد : " تا مشرکی نمی آید . مسلمان شو ، می فرستمش ."
شهادتین گفت .
از فردایش هر شب خوابش را می دید .
خواب پسر فاطمه را .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yousefezahra
#مینمال_مهدوی ۵
#ببریدش_کربلا
نمی توانست حرف بزند . هیچ کس هم نمی دانست چرا .
بردندش پیش حسین بن روح تا از امام شفایش را بخواهد .
گفت : امام می گویند ببریدش کربلا ، حرم جدم حسین .
بردند . توی حرم عمویش صدایش زد . گفت : بله ؟
چشم های همه شان گرد شد ، دهان هایشان باز ماند .
پرسیدند : تو حرف می زنی ! ؟
خندید : چرا نزنم ؟
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@yousefezahra
#مینمال_مهدوی
#آب_خوردن
تابستان بود و گرما . جمکران بودیم .
مردی از دور می آمد .
با صلابت و آرامش .
با خودم گفتم : حتماً این سیّد در این هُرم گرما تازه از راه رسیده و تشنه است .
ظرف آبی به او دادم و گفتم :
« دعا کنید و فرج امام زمان (عجل الله فرجه) را از خدا بخواهید .»
آب را که نوشید ؛ فرمود : « شیعیان ما به اندازه آب خوردنی هم ما را نمی خواهند .
اگر بخواهند ( و برای رسیدن به ما اندکی هم تلاش کنند )
دعا می کنند و فرج ما می رسد .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yousefezahra
#مینمال_مهدوی
#تامشرکی_نمی آید
خواب دید آمد دیدنش . گریه کرد.
گفت : " پسرت ، حسن یکبار هم نیامده مرا ببیند ."
جواب داد : " تا مشرکی نمی آید . مسلمان شو ، می فرستمش ."
شهادتین گفت .
از فردایش هر شب خوابش را می دید .
خواب پسر فاطمه را .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌼یــــوســــف زهـــــرا(س)🌼:
#مینمال_مهدوی
فقط چهار انگشت
خون شديدى از محل قطع انگشتانش میريخت. با كمك دندان و دست ديگرش پارچهاى را محكم روى زخم محكم بست. اشك در چشمانش حلقه زده بود و بغض سنگينى در گلو داشت. گفتم: تو كه طاقت اجراى حد الاهى نداشتى، چرا به سرقت اعتراف كردى؟ گفت: خاموش باش. خوب مىدانى كه براى من اجراى حدود الاهى از همه چيز مهمتر است و اگر به چنين كارى تن دادم، تنها به خاطر تنبيه خودم بود تا هرگز در مال ديگران طمع نكنم.
گفتم: پس چرا ناراحتى؟ گفت: فرصتى ديگر برايت مىگويم. اكنون هم تو تازه از سفر برگشتهاى و هم من حالِ خوشى ندارم. قرارمان صبح جمعه كنار پل بغداد.
آن روز هنگام طلوع آفتاب كنار پل بغداد رفتم. نسيم فرحناكى كه از روى آب مىوزيد، انسان را به وجد مىآورد. دوستم قدم زنان به من نزديك شد. به نظر مىآمد محل زخمهاى دستش كمى خوب شده است بعد از سلام و عليك گفتم: مطلب اين قدر مهم بود كه اين موقع اينجا آمدى؟ روى تخته سنگى نشست. و گفت: راستى چه چيز در زندگى مهم است و چه كسى اين اهمّيّت را تعيين مىكند؟! نفسى عميق و حسرت آلودكشيد و ادامه داد: اگر دوست چندين و چند سالهام نبودى، هرگز اين حقيقت را برايت نمىگفتم. چندى پيش وقتى در سفر بودى، شيطان بر من غالب آمد و دست به سرقت زدم. عذاب وجدان خورد و خوراكم را گرفت و كم كم خود را راضى كردم با اجراى حد الاهى، اين گناه بزرگ را از دوشم بردارم. چون خود را به قاضى شهر معرفى كردم، با تأملى كوتاه گفت: بگذار اين حكم در پيشگاه خليفه مسلمانان معتصم صورت گيرد. به نظرم آمد نقشهاى در سر دارد.
چند روزى منتظر ماندم تا موعد بار يافتن خدمت خليفه فرا رسيد. چون وارد دارالخلافه شدم، بارگاه سلطنتى معتصم از رجال و علما و امراى سپاه و شخصيتهاى برجسته پر بود. ابوداوود قاضى مشهور بغداد با لباس فاخر و غرورش چون رزم آورى بود كه براى پيروزى لحظه شمارى مىكند. ابن الرضا جوانى بيست و پنج ساله مىنمود و كمان نگاه بيشتر كارگزاران حكومتى وى را نشانه گرفته بود. او در نهايت نزاكت و وقار با ابروهايى به هم پيوسته نگاه همه حقيقت جويان را مىربود. رنگى چون گل محمدى سرخ و سفيد، چشمانى مشكى و گشاده و از همه مهمتر هيبتى آسمانى و هالهاى از نور ولايت او را از همگان برجسته ساخته بود.
با قدمهايى آهسته و مضطرب تا نزديكىهاى تخت خليفه پيش رفتم. دو زانو و با احترام در مقابل خليفه نشستم و منتظر صدور حكم. همين كه مجلس منظم شد، معتصم نگاه خويش را در ميان جمعيت پرواز داد. ابو داوود را جهت صدور حكم برگزيد و پرسيد: دست دزد از كجا بايد قطع شود؟
از مچ دست قربان.
دليل آن چيست؟
ابوداوود گفت: چون منظور از دست در آيه تيمم «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ1؛ صورت و دست هايتان را مسح كنيد» تا مچ است.
همهمه در قصر بر پا شد. عدهاى سخنش را تأكيد كردند و جمعى لب به اعتراض گشادند.
گروهى گفتند: لازم است از آرنج قطع شود. اين عده به آيه وضو «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ2« استناد مىكردند و تا آرنج را دست مىخواندند.
باز هم سر و صدا ايجاد شد هر كس چيزى گفت. معتصم كه از غرور حاكمانه سرمست مىنمود، با لحنى به ظاهر شيرين به ابن الرضا گفت: عموزاده، همگى منتظريم تا جواب شما را در اين مسأله بدانيم.
امام جواد)ع( كه تا آن موقع همچنان سر به زير انداخته بود، فرمود: مرا معاف دار. گويا حضرت بيم داشت جواب حكيمانهاش آتش كينه دشمنان را برافروزد.
امّا معتصم اصرار كرد و آن حضرت را سوگند داد. ابوداوود به گمان اينكه اين علوى سياستمدار است و ناتوانى اش را پنهان مىدارد، پيروزمندانه لبخند زد. معتصم همچنان منتظر جواب ابن الرضا بود. وقتى محمد بن على لب به سخن گشود، همه جمعيت سرا پا گوش شد. او گفت:
اينك چون قسم دادى، مىگويم: اينها همگى در اشتباهند. فقط انگشتان دزد بايد قطع شود و بقيه بايد باقى بماند.
در شادى فرو رفتم. هر چه باشد اين حكم به وسيله فرزند رسول خدا)ص( بيان شده بود. صداى احسنت جمعيت فضا را پر كرد. در مقابل، آتش كينه گروهى به آسمان شعله كشيد و فرياد برآوردند: چرا؟
امام جواد ادامه داد: زيرا رسول خدا)ص( فرموده است سجده بر هفت عضو بدن تحقّق مىپذيرد: صورت )پيشانى( دو كف دست، دو سر زانو و دو پا. )دو انگشت بزرگ پا( اگر دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، دستى برايش نمىماند تا سجده نماز را به جاى آورد؛ و نيز خداى متعال مىفرمايد: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً؛ پس هيچ كس را همراه و همسنگ با خدا مخوانيد.»3 آنچه براى خدا است، قطع نمىشود.
یامهدی العجل⛅️:
#مینمال_مهدوی
پرسشهای به یادماندی
حوصله هيچ كارى نداشتم. خسته و كوفته در انديشههاى خود غوطه مىخوردم؛ ولى احساس مىكردم مادرم از من خستهتر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير نخل خرماى وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبى آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلى دير كردى، حالش چطور بود. پيغامم را رساندى؟
من كه خود را در چين و چروكهاى غبار گرفته صورت و پيشانى اش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمى فشردم و آخرين نفس هايش را به نظاره نشستم. گويا شعلههاى زندگى اش به خاموشى مىگراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريهام پى برد: دخترم چرا گريه مىكنى؟ مىخواست درباره بيمارىاش دلدارىام دهد؛ نمىدانست وجودم از مصيبتى ديگر در رنج است. به اصرار مادر، حكايتى را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم:
پس از خدا حافظى با شما به سوى خانه او حركت كردم. احساس غريبى داشتم. حسى غريب پاهايم را سست مىكرد. هوا عجيب گرم بود. وقتى وارد كوچه بنى هاشم شدم، بويى آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانه فاطمه افتاد. دودههاى سياه روى در توجهم را جلب كرد. درى نيم سوخته و بسته. دفعههاى قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم. نزديك و نزديكتر شدم.
دست بر كوبه در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه نالهاى جانسوز سراپايم را تسخير كرد. ناله آشنا بود. آهسته كوبه را رها كردم و منتظر ماندم.
از ميان در نيم سوخته كلماتى به گوشم رسيد: »اى پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گلهايش پژمرده است و خشك وتر آن حكايت از شبهاى تاريك مىكند. اى پدر، همواره بر تو دريغ و افسوس مىخورم تا روز ملاقات. اى پدر، از آن لحظه كه جدايى پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اى پدر، كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اى پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمىشود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نمىگردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب مىكشد؟! تو بودى بهار اين يزدان و نور پيغمبران چه افتاد كوهسارها راكه فرو نمىريزد و چه پيش آمد درياها را كه فرو نمىرود؟! چگونه است كه زلزلهها زمين را فرو نمىگيرد؟!«
با شنيدن اين جملهها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم، زانوهايم را در بغل گرفتم و گريستم.
»پدر، در بلا و رنجى عظيم و مصيبتى شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر، فرشتگان بر تو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشتانگيز و بدون استفاده گشت و محراب بى مناجاتت معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعاى تو مشتاق آمد....«1
نمىتوانستم گريهام را پنهان كنم. تكانهاى شانهام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در آورد. صداى حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء، بگو آن زن داخل شود. آشنا است.
با باز شدن در، وارد خانه شدم، با گوشه چادر اشك چشمم را پاك كردم. آهى سرد كشيدم و سلام فاطمه (س) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فرا گرفت. فاطمه را مىديدم؛ اما آيا اين همان بانوى مدينه بود؟
از كنار چشمهاى بسته مادرم اشك آرام آرام بر گونههاى رنجور و خستهاش فرو مىغلتيد.
در نگاهى كوتاه ولى ژرف خانه فاطمه را نظاره كردم. آخرين دفعهاى كه نزدش رفته بودم، دو سه ماه قبل بود؛ براى گرفتن پاسخ پرسشهاى تو.
مادرم سرش را به نشانه تأييد پايين آورد.
در آن روز وقتى به خانه فاطمه وارد شدم، سادگىاش پرسشى ديگر در ذهنم پديد آورد. به راستى اين است خانه دختر آخرين پيامبر الاهى؟!
مادر، با خانههاى ما تفاوتى نداشت و همين مرا با فاطمه صميمى كرد. احساس مىكردم در اين خانه احساس غربت نمىكنم. تمام دارايىاش قطعهاى حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه مسى، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسه گِلى، يك ظرف آب خورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گِلى، دو كوزه سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا و صميميت بود.
مادر همچنان مىگريست. دستم را فشرد. نفس هايش به شمارش افتاده بود.
اولين بار كه وارد خانه فاطمه شدم، پس از استقبال گرمى كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيرى دارم كه در مسائل نماز سؤالاتى دارد. مرا فرستاده است تا مسائل شرعى نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويى تمام گفت: بپرس. من آن روز مسائل فراوانى مطرح كردم و او يكى پس از ديگرى جواب داد. پرسش هايم فراوان بود. با خود گفتم: بايد حال ملكوتىترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگى لب از سخن فرو بستم. گفت: پرسش هايت تمام شد؟!
بعد صداى مادر را شنيدم : عزيزم، حالت خوب است؟
بىاختيار گريهام گرفت، گفتم : مادر خوبى؟
گفت : آره عزيزم، الحمدلله.
مادرم در حالى كه صدايش مىلرزيد گفت : عزيزم، ديشب كجا بودى؟
بعد گريه افتاد و ادامه داد، راست بگو ديشب كجا بودى؟
اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا.
و ديگر گريه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... .
🌼یــــوســــف زهـــــرا(س)🌼:
#قسمت_آخر
#مینمال_مهدوی